Ch . 4

2.6K 503 446
                                    


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

وقتی وارد اتاق شدم اقای استایلز با لبخندش منو کنار خودش فراخوند
کنارش روی تخت نشستم

:میترسی بگی کی تورو زده?

:راستش , ... من فقط خوردم زمین

:خب احتمالا زیاد غلت خوردی چون هر جایی از بدنتو یه جا کوبیدی!

سرمو پایین انداختم , چقدر سخته چیزی که زیادی واضحه رو بخوای پنهان کنی
ولی به اینکه اون پسرا قراره فردام منو بزنن فکر میکنم و مزخرف بودن این شرایط رو به کتک خوردن فردا ترجیح میدم

دستشو روی سرم کشید
:بعد نهار برو پیش الیوت

یادم اومد قبلا هم این اسمو شنیدم , اها اون دختره ی اشغال گفت

:الیوت?

:یکی از خدمتکار هاست , تقریبا پزشکه

:چشم آقا

:تو پسرم رو دیدی?

:پ ... پسر , بله

:معلومه که دیدیش , هروقت دیدیش فقط از کنارش رد شو و اگه کاری کرد , بهم بگو , فهمیدی?

:بله آقا

اقای استایلز دستشو دور شونه ام انداخت و منو بغل کرد

اون حس ارامش و اطمینان داره
شاید چون قدرت ,ثروت ... چیزایی هستن که وقتی داریشون همه کاری میتونی بکنی

...........

بعد اینکه لباس های اقای استایلز رو مرتب کردم و بوت هاشو برق انداختم
رفتم سراغ کتاب هایی که اقای شوله بهم داد ,دیروز کاملا درگیر یادگیری بخش های مختلف مزرعه بودم

فلسفه و هنر , حساب هایی جدید در احتمالات , افکار
عناوین کتاب هایی بود که داشتم بهشون نگاه میکردم
قطر کتاب ها منو نمیترسوند , اونها دنیای شیرینی بودن که من عاشق جست و جو درونشون بودم

.
.
.

صدایی نامفهوم منو از دنیای پوچی بیرون کشید

:لویی ? ... لویی?

اون صدای خانوم امیلیا بود که داشت به در ضربه میزد و منو صدا میکرد
سرمو از روی کتابا برداشتم و اب دهنمو که روی گونه ام ریخته بود با پشت دست پاک کردم

وقتی در رو باز کردم امیلیا بهم خندید
:روی هرچی خوابیدی , روی صورتت نقش بسته

:ببخشید

:اشکالی نداره ,اقای استایلز رفتن سرکشی مزرعه اشون , گفتن سر ساعت بیام بهت بگم بری و به اسبا رسیدگی کنی

:چشم , الان اینها رو جمع میکنمو میرم , فقط وسایلشون کجاست ?

:اونجا اقای کرانکی بهت همه چیو نشون میده ,فقط اگه بهت نگفت ,اینو بدون به اسب سفید تو انبار دست نزن , مال پسر اقای استایلزه

LOSTWhere stories live. Discover now