ووت یادتون نره
.
.
.
..
.
.
.:تو فقط بشین این اصلا سخت نیست
:ولی .. من میترسم
:من گرفتمت ,اصلا نگران نباش
پاهامو روی رکاب گذاشتم و همونجور که هری بهم گفته بود رو به جلو چرخوندمشون
همونطور که قول داده بود سفت منو گرفته بود گاهی به چپ و گاهی براست مایل میشدم که هری منو کنترل میکرد
با تمام هیجانی که برای سواری کردن داشتم
ترس چیزی بود که لذت رو از زیر دندونام میقاپید:تند تر لویی تندترررر
به پاهام فشار اوردم و تند تر و تند تر رکاب زدم حالا هری داشت دنبالم میدوید
مدام توی انبار در حال دور خوردن بودم و لذت حالا وجودمو گرفته بود , خودمو توی جاده ی همبورگ تصور میکردم ,کنار سرو های بلندی که دوطرف جاده بودن
باد خوشبوی دشت های هامفکین که پر بود از گل به صورتم میخورد
صدای کف زدن میومد , این صدا از من خیلی دور بود و فقط من و هری تو انبار بودیم
وقتی بخودم اومدم دیدم هری دور تر از من ایستاده و با لبخند برام کف میزنه
:عالیه لویی , همینطوری ادامه بدهمن داشتم بدون کمک هری ...نه نه نه الان میفتمممم
تپش قلبم ناخوداگاه بالا رفت طوری که کنترلش برام مشکل بود
:هرییییی ,الان میفتمم,چیکار کنمممم
هری با نگرانی و ناباوری وسط انبار دست زدن رو متوقف کرد
:اروم باش لویی اروم باش , تو این همه مدت داشتی تنهایی رکاب میزدی
:نه نه نه ... الان میفتم
هری دوید طرف مسیری که من بی اراده داشتم توش دور خودم میچرخیدم
:بیا طرف من و خودتو بنداز بغلم نترس من میگیرمت , نترس لویی
:نه نه نه ... من از دوچرخه جدا نمیشم , اگه بیفتم پام میشکنه
:خدای من , چرا انقدر بزرگش میکنی
دست خودم نبود سفت چسبیده بودم به دوچرخه , حس میکردم عضله هام دارن منقبض میشن
:پا نزن لویی دیگه رکاب نزن ,دوچرخه خودش سرعتش کم میشه
پاهام رو دیگه تکون ندادم , همونجور روی رکاب نگه داشتم , و دسته ی دوچرخه رو بعد هر بار رسیدن به دیوار های انبار میچرخوندم
داشت جواب میداد , دیگه از اون سرعت وحشتناک خبری نبود,چقدر احمق بودم معلومه اگه پا نزنم سرعتمم کم میشه ,هروقت میترسم مغزم از کار می ایسته
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction❌COMPLETE❌ ژانر : اجتماعی 💕 ♣All i know is im "LOST" without you♠ _larrycouple _harrytop #1_larry #1_harry #1_Louis #1_onedirection and ...