Ch . 12

2.2K 483 361
                                    

ووت یادتون نره

.
.
.
..
.
.
.

:تو فقط بشین  این اصلا سخت نیست

:ولی .. من میترسم

:من گرفتمت ,اصلا نگران نباش

پاهامو روی رکاب گذاشتم و همونجور که هری بهم گفته بود رو به جلو چرخوندمشون

همونطور که قول داده بود سفت منو گرفته بود گاهی به چپ و گاهی براست مایل میشدم که هری منو کنترل میکرد

با تمام هیجانی که برای سواری کردن داشتم
ترس چیزی بود که لذت رو از زیر دندونام میقاپید

:تند تر لویی تندترررر

به پاهام فشار اوردم و تند تر و تند تر رکاب زدم حالا هری داشت دنبالم میدوید

مدام توی انبار در حال دور خوردن بودم و لذت حالا وجودمو گرفته بود , خودمو توی جاده ی همبورگ تصور میکردم ,کنار سرو های بلندی که دوطرف جاده بودن

باد خوشبوی دشت های هامفکین که پر بود از گل به صورتم میخورد

صدای کف زدن میومد , این صدا از من خیلی دور بود و فقط من و هری تو انبار بودیم

وقتی بخودم اومدم دیدم هری دور تر از من ایستاده و با لبخند برام کف میزنه
:عالیه لویی , همینطوری ادامه بده

من داشتم بدون کمک هری ...نه نه نه الان میفتمممم

تپش قلبم ناخوداگاه بالا رفت طوری که کنترلش برام مشکل بود

:هرییییی ,الان میفتمم,چیکار کنمممم

هری با نگرانی و ناباوری وسط انبار دست زدن رو متوقف کرد

:اروم باش لویی اروم باش , تو این همه مدت داشتی تنهایی رکاب میزدی

:نه نه نه ... الان میفتم

هری دوید طرف مسیری که من بی اراده داشتم توش دور خودم میچرخیدم

:بیا طرف من و خودتو بنداز بغلم نترس من میگیرمت , نترس لویی

:نه نه نه ... من از دوچرخه جدا نمیشم , اگه بیفتم پام میشکنه

:خدای من , چرا انقدر بزرگش میکنی

دست خودم نبود سفت چسبیده بودم به دوچرخه , حس میکردم عضله هام دارن منقبض میشن

:پا نزن لویی دیگه رکاب نزن ,دوچرخه خودش سرعتش کم میشه

پاهام رو دیگه تکون ندادم , همونجور روی رکاب نگه داشتم , و دسته ی دوچرخه رو بعد هر بار رسیدن به دیوار های انبار میچرخوندم

داشت جواب میداد , دیگه از اون سرعت وحشتناک خبری نبود,چقدر احمق بودم معلومه اگه پا نزنم سرعتمم کم میشه ,هروقت میترسم مغزم از کار می ایسته

LOSTWhere stories live. Discover now