CH . 41

2K 421 412
                                    

VOTE

.
.
.
.
.
.
.
.

نگاهی به ساعت انداختم مطمئنم ادی هشت ساعت و بیشتر خوابیده پس بهتر بود بیدارش کنم تا یه صبحانه ی گرم بخوره

خب من خیلی منتظر موندم تا لویی بیدار شه ولی از اونجایی که بیدار نشده بود من توی حیاط کمی دویدم و بعد چمدون و اوردم توی اتاق ,یه دوش گرفتم و صبحانه رو درست کردم

وقتی وارد اتاق شدم دیدم ادی داره با موهای شلخته اش چشماشو میماله
سمتش رفتم و روی زانو و ارنجم تکیه دادم و روش دراز کشید

دستاشو بالا گرفتم و صورتشو بوسیدم
:هی پسر , صبح بخیر

:صب بخیل ددی ... خوب خوابیدی?

:ممنونم که پرسیدی ,اره چون یه خرس کوچولوی خواب الو پیشم بود

ادی لبخندی زد
:اگه بخوای من همیشه پیشت میخوابم , خیلی آلوم مثل این بالش

:ولی تو مثل عقربه ی ساعت دور خودت میچرخیدی  !

:اووم یه بالش چلخی چلخی

هری محکم ادی رو بوسید  و اونو از رو تخت بلند کرد

:برو دست و صورتتو بشور صبحانه رو آماده کردم , میرم آقای لویی رو بیدار کنم

:اوووو هنوز خوابه?

هری رو دماغ ادی زد
:فکر میکنم

ادی سرشو تکون داد و مثل یه پنگوئن سمت دستشویی دوید

هری یه حوله از داخل کمد در اورد و روی تخت گذاشت تا ادی وقت برگشتن صورتشو باهاش خشک کنه

از اتاق بیرون رفت و اروم به در اتاق لویی ضربه زد

وقتی چیزی نشنید بازم در زد ولی انگار خواب لویی هنوز اولاشه !

در رو باز کردم و در کمال شگفتی اون همونجوری بود حتی یه اینچم تکون نخورده بود !

روی تخت نشستم و شونه اشو از رو پتو گرفتمو تکونش دادم

:لویی?....

فقط صدای هوم مانندی که مطمئنم کاملا از سر بیهوشی بود شنیدم

:لویی? بیدار شو

از زیر دستم تکون خورد و چرخید
:بیداری?

فقط سرشو تکون داد و دست گرمشو دور مچم گرفت
انگار میخواست بیدارش نکنم ولی حتی جون نداشت حرف بزنه

پتو رو از زیر از رو پاهاش کنار زدم تا گرمای بدنش کمتر بشه و خواب از سرش بپره

:هی من اینجا مهمونم , تو باید بیدار شی

اما لویی همونجوری دستش دوباره شل شد
و افتاد رو پتو صدای در رو شنیدم  ادی آروم وارد اتاق شد سمت تخت اومد و در گوشم زمزمه کرد

LOSTWhere stories live. Discover now