🌟VOTE🔫
.
.
.
THANX
.
.
.
.
.
.
.
.هری از لویی فاصله گرفت و رو به روش ایستاد
:فردا افتتاحیه اس
لویی پلکاشو رو هم فشار داد و سعی کرد با یه نفس عمیق عصبانیتشو قورت بده
محض رضای خدا نصف شب اومده فقط همین و بگه , لویی داشت سکته میکرد
:میدونی که قبلا هم اینو گفته بودی?
نگاهی به ساعت انداخت
:ساعت ۲و ۳۶ دقیقه اس , چت شده?:تو هم باید بیای
:چی ! چرا من?
هری دستشو تو موهاش برد
:من فردا با کلی کله گنده باید هم صحبت بشم ,سخنرانی دارم و مهمانی شام , اگه ... پوووفلویی پتو رو از روش کنار زد و لبه ی تخت نشست
:خیلی خب اروم باش , استرس داری?:نه , من ... فقط اگه بازم اونجوری بشم تنها کسی که میدونه زون عاوت میکنم تویی و تراپیستم ... فقط , باید اونجا باشی من نمیدونم شاید اتفاقی بیفته
:آهااااا میخوای من اونجا مدام قلقلکت بدم که خواب نری? من فکر میکردم گرفتن سِل بدترین اتفاقیه که میتونه بیفته ,ولی انگار خوابیدن با چشم باز بدتره
:خب سخنرانیت تموم شد? میای?
:اوه داری ازم خواهش میکنی?
:چی? هه بعضی از ادما واقعا لیاقت پیشرفت و ندارن
برای چند لحظه به لویی نگاه کرد و بعد سمت در رفت
:هی صبر کن من شوخی کردم , میام
هری برگشت و به لویی نگاه کرد
:فردا ساعت ۸ بیرون ساختمون منتظر باش لطفا کت شلوار مناسبی بپوش:مشکل اینه من کت شلوار نیاوردم
هری گوشه ی لبشو با حالت چندشی بالا برد
:مثل دلقکا با یه جین و یه ژاکت میگردی?:من یه پیرمرد نیستم , اگ میخوای بیام باید برام کت شلوار بخری ,بعدم ببرش برا خودت اینطور نیست که بخوام کت شلوار ازت کش برم
لویی دوباره برگشت توی تخت و پتو رو کشید رو خودش
:باشه فردا هفت بیدار شو
:باشه , شببخیر هری
هری هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت
وقتی وارد اتاقش شد روی تخت نشست:خیلی خب ,اینم از این ...آروم باش پسر فردا به اون پیرمردای خرفت نشون میدی کی از همه بهتره ... عاقل باش عاقل باش
...................
لویی چشماشو باز کرد و با دیدن هری دوباره اونارو بست
:ترو خدا نگو ساعت هفت شده
:پاشو باید زود برگردیم
لویی آهی کشید و با شونه های افتاده سمت روشویی رفت وقتی کاراش تموم شد یه سویتر گشاد پوشید و همون شلوار جین دیروزیش رو پاش کرد
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction❌COMPLETE❌ ژانر : اجتماعی 💕 ♣All i know is im "LOST" without you♠ _larrycouple _harrytop #1_larry #1_harry #1_Louis #1_onedirection and ...