CH . 27

1.9K 437 607
                                    

🌟VOTE🔫
.
.
.
THANX
.
.
.
.
.
.
.
.

هری از لویی فاصله گرفت و رو به روش ایستاد

:فردا افتتاحیه اس

لویی پلکاشو رو هم فشار داد و سعی کرد با یه نفس عمیق عصبانیتشو قورت بده

محض رضای خدا نصف شب اومده فقط همین و بگه , لویی داشت سکته میکرد

:میدونی که قبلا هم اینو گفته بودی?

نگاهی به ساعت انداخت
:ساعت ۲و ۳۶ دقیقه اس , چت شده?

:تو هم باید بیای

:چی ! چرا من?

هری دستشو تو موهاش برد
:من فردا با کلی کله گنده باید هم صحبت بشم ,سخنرانی دارم و مهمانی شام , اگه ... پوووف

لویی پتو رو از روش کنار زد و لبه ی تخت نشست
:خیلی خب اروم باش , استرس داری?

:نه , من ... فقط اگه بازم اونجوری بشم تنها کسی که میدونه زون عاوت میکنم تویی و تراپیستم ... فقط , باید اونجا باشی من نمیدونم شاید اتفاقی بیفته

:آهااااا میخوای من اونجا مدام قلقلکت بدم که خواب نری? من فکر میکردم گرفتن سِل بدترین اتفاقیه که میتونه بیفته ,ولی انگار خوابیدن با چشم باز بدتره

:خب سخنرانیت تموم شد? میای?

:اوه داری ازم خواهش میکنی?

:چی? هه بعضی از ادما واقعا لیاقت پیشرفت و ندارن

برای چند لحظه به لویی نگاه کرد و بعد سمت در رفت

:هی صبر کن من شوخی کردم , میام

هری برگشت و به لویی نگاه کرد
:فردا ساعت ۸ بیرون ساختمون منتظر باش لطفا کت شلوار مناسبی بپوش

:مشکل اینه من کت شلوار نیاوردم

هری گوشه ی لبشو با حالت چندشی بالا برد
:مثل دلقکا با یه جین و یه ژاکت میگردی?

:من یه پیرمرد نیستم , اگ میخوای بیام باید برام کت شلوار بخری ,بعدم ببرش برا خودت اینطور نیست که بخوام کت شلوار ازت کش برم

لویی دوباره برگشت توی تخت و پتو رو کشید رو خودش

:باشه فردا هفت بیدار شو

:باشه , شببخیر هری

هری هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت
وقتی وارد اتاقش شد روی تخت نشست

:خیلی خب ,اینم از این ...آروم باش پسر فردا به اون پیرمردای خرفت نشون میدی کی از همه بهتره ... عاقل باش عاقل باش

...................

لویی چشماشو باز کرد و با دیدن هری دوباره اونارو بست

:ترو خدا نگو ساعت هفت شده

:پاشو باید زود برگردیم

لویی آهی کشید و با شونه های افتاده سمت روشویی رفت وقتی کاراش تموم شد یه سویتر گشاد پوشید و همون شلوار جین دیروزیش رو پاش کرد

LOSTWhere stories live. Discover now