Ch . 13

2.1K 473 443
                                    

ووت بدید 😁

.
.
.
.
.
.

لویی مشغول شستن چند تا ظرف بود که امیلیا اومد کنارش

:شام امادس لویی اینها رو ول کن

:فقط چندتا دیگه مونده الان تمومش میکنم

:واقعا گفت که باهاش شام بخوری?

:اره

امیلیا سرشو تکون داد و با پیشبندش دستاشو خیسشو پاک کرد

:مراقب باش لویی

لویی نگاهی پرسشگر به امیلیا کرد ولی امیلیا سریع از اونجا رفت
درواقع هیچکس نمیخواست توی کارهای پسر استایلز دخالت کنه چون همه عواقب وحشتناکشو میدونستن

لویی آهی کشید و بقیه ی ظرف هارو شست
وقتی کارش تموم شد پیشبند و دراورد و سمت اتاقش رفت کمتر از پنج دقیقه وقت داشت تا خودشو به شام توی اتاق هری برسونه

خیلی سریع یه شلوار و یه ژاکت پوشید کمی یقه اش گشاد بود اما لویی رنگشو خیلی دوست داشت
زرد

موهای فندقیشو مرتب کرد و از اتاقش بیرون رفت

تق تق
دو ضربه به در اتاق هری زد
بعد چند دقیقه که صدایی نیومد خواست دوباره به در ضربه بزنه که با باز شدن در جا خورد و کمی عقب رفت

:هی لویی بیا تو

هری با لبخند شیرینش لویی رو به داخل دعوت کرد برعکس همیشه که یا لباس تنش نبود یا یه پیراهن شل و ول میپوشید
امشب یه لباس مرتب و جلیقه پوشیده بود

:ممنونم آ... هری

:بشین .... لطفا هرچی دوست داری بردار و بخور , اماندا میگفت تو از این غذاها خوشت میاد

لویی بعد اینکه روی صندلی نشست نگاهی به میز طویل چوبی انداخت که روش پر از غذاهای مختلف بود
مطمئنا غذاهای روی میز برای یه جمعیت بیست نفره کافی بود

:این غذاها خیلی زیادن , ما نمیتونیم اینهمه بخوریم ... بعد دورشون میندازی?

:معلومه که نه ... امشب قراره این برده های بیچاره یه دلی از عزا در بیارن

:یعنی از اینا بهشون میدی!!!!

:اره ...اگه تو بخوای

:این خیلی عالیه هری , واو ... فکر کنم بعدش هر شب رویا ببینیم

:ببینید?.... خودتو با بقیه قاطی نکن لویی , تو فرق داری

:نمیدونم

لویی از خجالت سرشو پایین انداخت و مشغول بریدن یکم از گوشت غاز روی میز شد , اون واقعا کنجکاو بود بدونه چه مزه ای داره

هری اما فقط با غذاش بازی میکرد , اون فقط به لویی نگاه میکرد و حتی یه لحظه اشو هم از دست نمیداد

LOSTWhere stories live. Discover now