🌟🔫
.
Vote
.
.
.
.
😐🔫
.
.
.
.اول از همه من واقعا جرات نکردم جواب بورد مسیجا و پرایوت مسیجا رو بدم 😂😂😂😂
حس کردم جونم در خطره اصا گفتم اسنیکی بیام این عاپ کنم و در برم فقط
اصا ۳۱ ام چیه من هرروز در خدمتتونم غلط کردمو برا همین لحظات ملکوتی گذاشتن🍺😐🔫
لورررردددد هلپ می
.
.
.
.
.
..
.لویی با خوشحالی سمت خونه ی مشترکش با متیو دوید سریع در رو باز کرد
:متیو متیوووو ,خونه ای?
از پله ها بالا رفت و بدون در زدن وارد اتاق متیو شد ولی هیچکس اونجا نبود
آهی کشید و سمت تلفن حرکت کرد
ناگهان تمام ذوقی که داشت فروکش کرده بوداز صبح که با زین بیرون رفته بود تا الان که ساعت ۱۹ بود برنگشته بود
فکر میکرد متیو زودتر از اینها باید خونه میبود:الو? دفتر کار اقای داداریو? ...نیستن? آها ...نه نه خدانگه دار
سریع تلفن رو قطع کرد و با لبخند رفت داخل آشپزخونه تا یه چیزی برای شام آماده کنه اما قبلش بازم نگاهی به پاکت نامه ی مهر خورده انداخت و با ذوق اونو برگردند تو کیفش
چند تا گوجه دوتا سیبزمینی از داخل سبد ها بیرکن اورد و مشغول کارش شد
بعد چند دقیقه با شنیدن صدای باز شدن در پیشبندشو از سرش وا کرد و دوید سمت متیو
:هی مت
متیو ابرهاشو بالا انداخت
:هی لویی ,بوی روغن سوخته میدی:غذا پختم
متیو زد زیر خنده و کیفشو رو میز جلوی کاناپه گذاشت و سمت آشپزخونه رفت
:اوه ممنونم لویی خیلی گشنمه اتفاقا
لویی لباشو بهم فشار داد و دستاشو پشتش قفل کرد,با افتخار سمت شامی که پخته بود حرکت کرد
:قابلی نداره ,بعنوان شیرینی در نظر بگیرش
متیو که دل تو دلش نبود در ظرف غذا رو باز کنه تا شکمشو سیر کنه با تعجب به لویی نگاه کرد
:شیرینی? حامله شدی?
لویی محکم زد تو سر متیو
:مگه خنگی ? حیف مهربونیم که برات غذا درست کردممتیو لبخندی زد و در ظرف رو باز کرد
:ببخشید ببخشید فقط شوخی....با دیدن محتویات ظرف نگاهی به لویی انداخت
:واووو باورم نمیشه دسر درست کردی ,شامم پختی ,خدای من ,شام چیه ?لویی گوشه ی لبشو بالا داد
:این شامه , دهنتو میبندی یا نه?متیو به تیکه های کاملااااا یکسان سیب زمینی که یکی در میون یه طرفشون سوخته بود و تیکه های گوجه خورد شده ی کنارشون نگاه کرد
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction❌COMPLETE❌ ژانر : اجتماعی 💕 ♣All i know is im "LOST" without you♠ _larrycouple _harrytop #1_larry #1_harry #1_Louis #1_onedirection and ...