لویی نزدیک خونه با دیدن مردی که دم در ایستاده اخمی کرد و بعد اینکه بهش نزدیک شد
مرد لبخند زد و لویی با دیدن اون چهره ی آشنا بیاد اورد که اون کیه
:آرتور ?
:هی لویی
لویی ریموت و زد و در خونه رو باز کرد
:بیا تو
ارتور سوار ماشین لویی شد و همراهش داخل رفتن
:باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده دیشب که زنگ زدم به هری و جواب نداد فکر کردم رفتین سفر
لویی آهی کشید و ماشین و جلوی گاراژ پارک کرد
:امروز پنجمین روزیه که نیستش
دندوناشو بهم فشار داد و از ماشین پیاده شد , سمت خونه رفت و درو باز کرد و منتظر شد تا آرتور بره تو
:خب , پلیسا چیزی نگفتن ? اصلا چرا گم شده ? اخه اون که بچه نیست
:چیزی معلوم نیست , نه مظنونی , نه دلیلی , هیچی اون با هیچ کس بد نبود
لبشو بین دندوناش گرفت و سعی کرد احساستشو کنترل کنه
آرتور دستشو رو شونه ی لویی گذاشت:درست میشه , به خوت فشار نیار
لویی سرشو بلند کرد و لبخند زورکی زد
:چیزی میخوری?
:نه
روی مبل نشست و به لویی که سمت آشپزخونه رفت نگاه کرد
:راستش از وقتی هری رابطه اشو با ما قطع کرد ندیدمش
لویی لیوان آب و داخل سینک گذاشت
:منظورت چیه?
:میدونی , من و هری از بچگی با هم بودیم , من تو مزرعه کنارش بودم چه قبل اینکه تورو بیارن اونجا چه بعدش , میدونم اتفاقای تلخی بینتون افتاد و اینکه بعد مدتها همو دیدین و راستی ازدواج کردین ?
:آره چطور مگه ?
:هیچی , شاید بخاطر همین هری دیگه دیدن من نیومد , تو بهش گفتی?
:نه آرتور من هیچ وقت به هری نگفتم رابطه اشو با دوستاش قطع کنه
:خیالم راحت شد , شاید نمیخواسته تورو خجالت زده کنه
:از چه نظر ?
لویی اخمی کرد و جلوی ارتور سرپا ایستاد
:خب اینکه من همه چیز گذشته رو میدونم , شاید فکر کرده تو ناراحت میشی , هری بهت اهمیت میده
:اره , همینطوره اما من به چیزی جز اون و پسرمون اهمیت نمیدم , حالا که چیزی نمیخوری میخوای بری?
آرتور از جاش بلند شد
:راستش اولش فکر میکردم که تو هری و از من دور کردی , اما حالا که گفتی تصمیم خودش بوده ... خوشحالم که با هم خوبین , دعا میکنم زودتر پیدا بشه
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction❌COMPLETE❌ ژانر : اجتماعی 💕 ♣All i know is im "LOST" without you♠ _larrycouple _harrytop #1_larry #1_harry #1_Louis #1_onedirection and ...