S2 . CH 3

1K 307 458
                                    

لویی نزدیک خونه با دیدن مردی که دم در ایستاده اخمی کرد و بعد اینکه بهش نزدیک شد

مرد لبخند زد و لویی با دیدن اون چهره ی آشنا بیاد اورد که اون کیه

:آرتور ?

:هی لویی

لویی ریموت و زد و در خونه رو باز کرد

:بیا تو

ارتور سوار ماشین لویی شد و همراهش داخل رفتن

:باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده دیشب که زنگ زدم به هری و جواب نداد فکر کردم رفتین سفر

لویی آهی کشید و ماشین و جلوی گاراژ پارک کرد

:امروز پنجمین روزیه که نیستش

دندوناشو بهم فشار داد و از ماشین پیاده شد , سمت خونه رفت و درو باز کرد و منتظر شد تا آرتور بره تو

:خب , پلیسا چیزی نگفتن ? اصلا چرا گم شده ? اخه اون که بچه نیست

:چیزی معلوم نیست , نه مظنونی , نه دلیلی , هیچی اون با هیچ کس بد نبود

لبشو بین دندوناش گرفت و سعی کرد احساستشو کنترل کنه
آرتور دستشو رو شونه ی لویی گذاشت

:درست میشه , به خوت فشار نیار

لویی سرشو بلند کرد و لبخند زورکی زد

:چیزی میخوری?

:نه

روی مبل نشست و به لویی که سمت آشپزخونه رفت نگاه کرد

:راستش از وقتی هری رابطه اشو با ما قطع کرد ندیدمش

لویی لیوان آب و داخل سینک گذاشت

:منظورت چیه?

:میدونی , من و هری از بچگی با هم بودیم , من تو مزرعه کنارش بودم چه قبل اینکه تورو بیارن اونجا چه بعدش , میدونم اتفاقای تلخی بینتون افتاد و اینکه بعد مدتها همو دیدین و راستی ازدواج کردین ?

:آره چطور مگه ?

:هیچی , شاید بخاطر همین هری دیگه دیدن من نیومد , تو بهش گفتی?

:نه آرتور من هیچ وقت به هری نگفتم رابطه اشو با دوستاش قطع کنه

:خیالم راحت شد , شاید نمیخواسته تورو خجالت زده کنه

:از چه نظر ?

لویی اخمی کرد و جلوی ارتور سرپا ایستاد

:خب اینکه من همه چیز گذشته رو میدونم , شاید فکر کرده تو ناراحت میشی , هری بهت اهمیت میده

:اره , همینطوره اما من به چیزی جز اون و پسرمون اهمیت نمیدم , حالا که چیزی نمیخوری میخوای بری?

آرتور از جاش بلند شد

:راستش اولش فکر میکردم که تو هری و از من دور کردی , اما حالا که گفتی تصمیم خودش بوده ... خوشحالم که با هم خوبین , دعا میکنم زودتر پیدا بشه

LOSTWhere stories live. Discover now