CH . 24

2K 456 322
                                    

🌟vote
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

لویی توی تخت تکونی خورد حس کرد یه نفر کنارش رو تخت نشسته
سمتش چرخید و پلکاشو اروم اروم باز کرد

وقتی دستی روی پیشونیش نشست و موهای روی صورتشو کنار زد
لبخند محو رو صورتش نشست

:نخوابیدی?

:نه من اطراف و کمی نگاه کردم ,خونه ی بزرگیه

:اوه زین , اینجا یه صاحب داره که اصلا شباهتی به اقای استایلز نداره بدون اجازه کاری نکن لطفا

زین لبخندی زد
:خب الان دیگه در مورد عمارت کنجکاو نیستم , چرا بلند نمیشی اسلیپی هد? تو حتی نهار هم نخوردی !

لویی با همون چشمای بسته روی تخت نشست و سرشو به سینه ی زین تکیه داد

:بیخیال من گشنه نیستم

:برای من نهارو اوردن تو اتاقم , حس میکنم تو هتلم

:باور کن بهترین اتفاق برات افتاده خیلیا تو این خونه همراه های خوبی برای نهار نیستن

:مثلا!

:بذار بخوابمممم

زین هل کوچیکی به لویی داد
:پاشو , واقعا دارم دیوونه میشم

:فکر نکنم حتی اگه اقای استایلز بخواد بتونم پس فردا برگردم ... راه خیلی طولانیه , دلم میخواد بازم بخوابم

زین شونه های لویی رو گرفت
:پا شو من حوصله ام سر رفت ,بیا بریم بیرون ... شنیدم اینجا شبهاش عالیه پر از خیابوناییه که چراغاش خیابونو مثل روز روشن نگه میداره

لویی که انگار بهش برق وصل کرده باشن چشماشو باز کرد
:واوووو بیا بریم دوچرخه سواری , کل خیابونارو ... هوم?

دستشو روی پتو گرفت اونو از روی خودش برداشت

:من میرم دست وصورتمو بشورم تو هم برو پایین منتظر باش زود میام

زین همچنان روی تخت داشت به لویی نگاه میکرد

:چیه? تو خونه که چیزی برا کنجکاوی باقی نمونده پس بریم

بدون گفتن چیز اضافه ای سریع سمت سرویس دوید

زین سرشو پایین انداخت و با انگشتاش ور رفت
اروم زمزمه وار با خودش حرف زد

:شاید چیزی برای کنجکاوی نمونده ولی ...کسی چرا !

از روی تخت بلند شد
پتو رو مرتب روی تخت کشید و بالشت رو مرتب کرد
از اتاق بیرون رفت و وارد اتاقی شد که از امروز تقریبا مال خودش بود

ساکشو باز کرد و کیف پولشو داخل جیبش گذاشت موهاشو مرتب کرد و شلوارشو عوض کرد

کمی عطر زد و از اتاق بیرون رفت
نگاهی به اتاق کناری اتاق لویی انداخت و پزخندی زد

LOSTWhere stories live. Discover now