CH . 21

1.9K 439 224
                                    


👉VOTE⭐
.
.
.
.
.
.
.

کرانکی با چهره ی همیشه بی حس و اخموش مارتی رو داشت نوازش میکرد

اون معمولا هیچی نمیگفت ,و تنها کسی که باعث میشد اون چند کلمه بگه فقط لویی بود

چند تا قند کف دست بود ,اونها رو به مارتی داد و بعد روی گردنش کوبید

خواست از اصطبل بره بیرون که لویی رو درست چند قدم پشت سر خودش دید
لویی با لبخند سمت  کرانکی اومد

لویی اونو بغل کرد ولی کرانکی هیچ واکنشی نشون نداد

:سلام اقای کرانکی , حالتون خوبه?

کرانکی نگاهی به لویی انداخت و سمت در حرکت کرد
لبخند لویی کاملا از بین رفت , هیچ ایده ای نداشت که چرا کرانکی انقدر ناراحته!

:اقای کرانکی? چیزی شده?

کرانکی توجهی نکرد و به راهش ادامه داد
لویی دوید و جلوی راه کرانکی ایستاد

:عاام , باهام قهرین? من کار بدی ک...

کرانکی لویی رو رد کرد و براهش ادامه داد
اما لویی بازم دوید جلوش

:خیلی خب , میدونید تا وقتی باهام حرف نزنین من مثل یه کنه بهتون میچسبم

کرانکی نفس عمیقی کشید ,اون از سماجت لویی با خبر بود

:بدون خدا حافظی ...رفتی

لویی با دهن باز به گذشته فکر کرد ,روزی که اینجا رو ترک کرد ... اون هیچ وقت از اقای کرانکی خداحافظی نکرد

لویی همونجا نشست , کمی به اطراف نگاه کرد
اون کرانکی رو ناامید کرده بود
کسی که فقط با اون حرف میزد , اجازه میداد با اسب دوست داشتنیش دوست بشه .... چرا اون روز حتی بفکر کرانکی هم نبود!

از جاش بلند شد و دنبال کرانکی دوید

:اقای کرانکی ... اقای کرانکییی

وقتی کرانکی ایستاد برگشت تا لویی رو ببینه

:متاسفم ...معذرت میخوام هیچ بهونه ای ندارم ,فقط ازتون معذرت میخوام من میخوام تا قبل برگشتن اقای استایلز اینجا یکم جون بگیره , میشه بازم با هم دوست باشیم?

اقای کرانکی کم کم شروع کرد لبخند زدن
:دوست

:اره ... دوست ..عام , امروز میخوام مارتی و اسب پسر اقای استایلز رو ببریم بیرون نظرتون چیه?

:سفید نه

:چرا?

:هری ,سفید تو اصطبل

:اسمشو گفتی?

:هری دوست من

لویی با چشمایی که هر لحظه ممکن بود از کاسه بیرون بیاد و رو زمین بیفته به کرانکی نگاه کرد
شاید کرانکی تنها کسی بود که همچین اجازه ای داشت

LOSTWhere stories live. Discover now