CH . 10 End

1.8K 275 342
                                    

متیو کنار لویی نشست و بهش نگاه کرد

:تو مطمئنی ?

:منظورت چیه یعنی من خواب دیدم هری اومده اینجا ? ....

گوشیشو از روی میز برداشت و بعد نشون دادن پیام هری بهش به مبل تکیه داد

:ادی حتی نتونست اونو ببینه , دیشب چقدر نگران هری بود

:باید همه چیز و به پلیس بسپاره , این آدما خطرناکن اگه اتفاقی بیفته چی !

:هیییی , من بقدر کافی استرس دارم مت

:من فقط ...

با شنیدن صدای زنگ در لویی از جاش سریع بلند شد و به متیو نگاه کرد که حرفشو نتونست تموم کنه و مثل لویی توجهش به در جلب شد

:میخوای من باز کنم ?

:آره ... نه نه , آره

متیو آهی کشید و سمت در رفت

:کیه?

:از اداره ی پلیس , مک سارتی هستم

متیو درو باز کرد و بعد دیدن نشان مامور سارتی اجازه داد وارد خونه بشه

:عصر بخیر اقای تاملینسون

:شما منو از کجا میشناسید ?

لویی با تعجب نگاهی به مامور و بعد به متیو انداخت

:اقای استایلز از ما خواستن تا شمارو به اداره ی پلیس ببریم , لطفا همراه من بیاید , هم شما هم پسرتون

:میشه  حکمتونو ببینم ?

سارتی ابروهاشو بالا برد

:برای همچین کاری حکم لازم نیست , اگه میخواید مطمئن شید میتونید با همسرتون تماس بگیرید

:من باهاتون میام

لویی سمت گوشیش رفت و با شماره ای که هری بهش پیام داده بود تماس گرفت و بعد چند لحظه برگشت پیش متیو

:من میرم بالا ادی رو بیارم , الان میام

:هری بود  ?

:اره گفت تو اداره ی پلیسه

متیو همراه سارتی داخل سالن منتظر لویی شدن و البته که مامور سارتی پیشنهاد خوردن و یا نوشیدن رو رد کرد

با پایین اومدن لویی و ادوارد متیو درو باز کرد و همراه سارتی از خونه بیرون رفتن
اما لویی چند دقیقه بعد با یه ساک دستی که کاملا باد کرده بود بیرون اومد و سوار ماشین پلیس شد

:این دیگه چیه ?

لویی نگاهی به ماموها انداخت که جلو نشسته بودن و بعد سمت متیو خم شد و با صدای ارومی باهاش حرف زد

:لباس تمیز , یکمم خوراکی

متیو که سعی میکرد جلوی خنده اشو بگیره سرفه ای کرد

LOSTWhere stories live. Discover now