توی تختش رو به سقف خوابیده و در سکوت محض اتاق تاریکش منتظر بود، وقتی صدای پایی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد به گوش های تیز شده اش رسید به سرعت چشمهاش رو بست و خودش رو به خواب زد.
با باز شدن آروم در اتاقش نور کمی که از بیرون تابیده میشد نیمرخ زیباش رو روشن کرد اما همچنان چشمهاش رو بسته نگه داشت و تمرکزش رو روی آروم نگه داشتن نفس هاش گذاشت.
فقط چند ثانیه زمان برد که در دوباره توسط مسئول خدمه بسته شد و جونمیون بالاخره تونست دست از نقش زیبای خفته رو بازی کردن برداره.
در همون حین کم کم چراغ های بیرون از اتاقش هم شروع به خاموش شدن کرد و پس از چند لحظه کل عمارت توی سکوت و تاریکی مطلق فرو رفت.
آروم پتو رو از روی پاهاش کنار زد و گذاشت کف پاهای برهنه اش با پارکت سرد کف اتاق برخورد کنن.پاورچین پاورچین به سمت پنجره ی کشویی کنارش رفت و آروم بازش کرد محض احتیاط به پشت سرش نگاه کوتاهی انداخت و دوباره نگاهش رو به بیرون از پنجره داد.اینبار نفس عمیقی کشید و پای راستش رو از پنجره بیرون برد و لبه ی شیروونی شیب دار گذاشت کم کم و به سختی اما با مهارتی که طی سالها کسب کرده بود از دیوار عمارت پایین رفت و به سمت بوته های کنار حصار ها به راه افتاد.حیاط بزرگ عمارت با چراغ های بلندش روشن شده بود پس از سایه های درخت ها میرفت تا اتفاقی هم که شده کسی نبینتش.
به بوته ی انتهای حصار که رسید خیالش راحت شد و بالاخره آسوده نفسش رو به بیرون فوت کرد.کم کم لبخند آزادی روی لب هاش شکل گرفت و خم شد و پارچه ای رو که مثل بقچه بسته شده بود از روی زمین برداشت و به راه افتاد.اگر وارد چمن زار میشد میتونست با خیال راحت فانوس توی دستش رو روشن کنه.
با پاهای برهنه روی چمن های نمدار زیر نور ماه قدم هاش رو برمیداشت و لبخند میزد.
وقتی به جنگل رسید فانوس توی دستش رو کمی بالاتر گرفت تا راه خاکی روبروش رو روشن کنه و بتونه به مسیرش ادامه بده.شاید هر کس دیگه ای بود از اون تاریکی وهم انگیز پیش روش میترسید ولی برای جونمیونی که کل زندگیش رو توی تاریکی سپری کرده بود اصلا چیز ترسناکی به نظر نمیومد.
بالاخره بعد از طی کردن مسیری نیم ساعته تونست به مکان مورد نظرش که توی ناخودآگاهش مقدس و رویایی بود برسه.
رودخانه ی ماه!
جایی که مرز بین دو قلمرو آب و آتش شناخته میشد.
آروم کنار رودخانه ایستاد و گذاشت همونجور که ریه هاش رو از هوای تازه و مرطوب اطرافش پر میکرد صدای آبی که به سنگ های وسط رودخونه برخورد میکرد گوشهاش رو نوازش کنه.
بقچه ی توی دستش رو زمین گذاشت و به سمت بوته های تمشک کنار رودخونه رفت تمشک های سرخ و سیاه و وحشی کنار رودخونه طعمشون بی نظیر بودن و میتونست به صورت دلچسبی گرسنگیش رو باهاشون رفع کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Goddess of the Moon
Fanficالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...