part50

571 102 221
                                    

من معمولا از عکس ها برای تصویر سازی داستان استفاده میکنم (دیداری) اما اینبار می‌خوام یه آهنگ رو همزمان با شروع صحبت های چانیول گوش کنید لطفاً (شنیداری)

برای من این آهنگ یکی از آهنگ های هست که موقع نوشتن الهه اکثر اوقات خصوصا این بخش گوش میدادم پس اگه دوست دارین گوشش کنید و لطفاً نظراتتون رو راجع بهش رو ازم دریغ نکنید.

آهنگ ٫عشق من٫ از ٫امیر عباس گلاب٫

♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢

شب از نیمه گذشته و عمارت توی سکوت و تاریکی مطلق فرو رفته بود.

صدای نواختن گیتار از دیوار های عایق صدا عبور نمی‌کرد و همین باعث شده بود زمزمه های آرومش رو هم آزاد کنه.ملودی بسیار تلخ و غمگین بود!

با تموم شدن آهنگی که رو به ستاره های آسمون نواخته می‌شد کم کم حرکت انگشت هاش روی سیم ها آروم گرفت و در حالی که سرش رو بلند میکرد به ماهی که داشت توسط ابر ها پوشیده میشد خیره شد.به نظر می‌رسید قراره بارون بگیره و همین خاطرات زیادی رو براش تداعی میکرد طوری که به سختی غده ی توی گلوش رو قورت داد.

با به سرفه افتادنش اخمهاش توی هم رفت و اینبار یکی از دستهاش رو به شیشه ی خنک روبروش گرفت تا بتونه نفس بکشه.بعد از گذشت چند دقیقه که به نظر سرفه هاش تموم شده بودن به سمت صندلی کنارش قدم برداشت.

قدم های خسته اش که به سختی روی زمین کشیده میشد هیچ شباهتی با قدم های پر صلابت صبحش نداشت.دیگه نه از شونه های پهن و سینه ی ستبر خبری بود نه از بوی عطر تلخ مارکش که توی محیط رد به جا میگذاشت فقط فرومون های تلخ آمیخته به بوی الکل و سیگار محیط اطراف رو پر کرده بود.

به خاطر سرگیجه ای که داشت دستش رو به پشتی صندلی گرفت و به سختی روش نشست چند دقیقه ای سکوت برقرار شد تا اینکه بالاخره جرئت کرد سرش رو بلند کنه و اونجا بود که صورت رنگ پریده ی امگای خوابیده کنارش مقابل چشمهاش قرار گرفت.

با اینکه براش مثل شکنجه بود نگاهش رو توی اجزای صورت مقابلش گردوند و با دقت بهشون خیره شد.امگا همیشه لاغر بود اما اینبار اونقدر ضعیف شده بود که عملا جز پوست و استخوان چیزی ازش باقی نمونده بود.گونه هاش به طرز وحشتناکی بیرون زده بود و چشمهای همیشه مشتاقش توسط پلک هاش پوشیده شده بودن بینی و دهنش توسط لوله های مختلفی برای تغذیه و تنفس پوشیده شده بود و لبهاش... لبهای همیشه صورتی و خندون مقابلش از خشکی به سفیدی میزد!

حقیقت تلخی بود اما...این همون چیزی بود که اون از امگاش ساخته بود...از جفت حقیقیش!

چشمهاش برای لحظه ای روی هم رفت و دستهاش روی زانوهاش مشت شد تا اینکه بعد از چند دقیقه آروم پلک هاش از هم فاصله گرفت ولی اینبار همون‌طور سر به زیر گفت:همیشه وقتی پدرم می‌رفت سر قبر اون امگا...توی ذهنم سرزنشش میکردم و پیش خودم میگفتم وقتی زنده بود براش کاری نکردی اون‌ وقت حالا که مرده...مرده اش دیگه به چه کارت میاد؟

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now