با تمام کرختی ای که توی بدنش داشت یه بار دیگه با دستمال توی دستش خون پشت لبش رو پاک کرد و بعد از دم عمیقی دستگیره ی در رو پایین کشید.
دایه کنار جونمیون نشسته بود و دستمال روی پیشونیش رو دوباره توی کاسه ی کنارش خیس میکرد و مین یونگ نگران دست چپ جونمیون رو توی دست داشت و از صدای فین فین ریزش مشخص بود هنوز هم داره گریه میکنه که با صدای باز شدن در سریع به سمتش چرخید و با حالتی مضطرب از جاش بلند شد.
_ییشینگ...
و دایه هم با فهمیدن حضورش سرش رو بالا گرفت و با صدایی لرزون گفت:داره تبش بالا میره...
ییشینگ نگاه کوتاه و مشکوکی همراه با اخم به دختر عجیب و غریبی که خودش رو لونا معرفی کرده بود و مثل تمام مدت قبلی فقط پایین تخت ایستاده و به جونمیون خیره شده بود انداخت و از کنارش گذشت و روی تخت کنار جونمیون نشست تا معاینه اش کنه حتی با اینکه اون دختر نشان معبد رو نشونش داده بود ولی باز هم اگه مجبور نبود به درخواست چانیول به زیرزمین بره هیچوقت اون رو با جونمیون تنها نمیزاشت به خاطر همین با وجود اینکه میدونست اگه چانیول دایه و مین یونگ رو توی اتاق ببینه اینبار حتما زهرش رو بهشون میریزه ولی باز هم برخلاف دستور چانیول بهشون اجازه ی ورود به اتاق رو داده بود تا در نبودش حواسشون بهش باشه اما با تمام این ها باز هم پشیمون بود از رفتنش.
تب امگا شدید بالا رفته بود و اگه جلوش رو نمیگرفت و تشنج میکرد معلوم نبود اینبار چی به سر اون و بچه ی توی شکمش میومد.
_ییشینگ میتونی...؟
مین یونگ با اشاره به قدرتش ازش میخواست کاری انجام بده اما نمیتونست واضح اون رو جلوی دایه و اون دختر غریبه به زبون بیاره.
ییشینگ نفسش رو با صدا بیرون داد و به سمتش چرخید و گفت:بهتره که شما دیگه برین...اگه چانیول اینجا ببینتتون معلوم نیست چیکار کنه من حواسم بهش هست.
دایه که نمیخواست اتاق رو ترک کنه کمی مکث کرد اما مین یونگ اون رو به زور دنبال خودش کشید و سعی کرد با حرف راضیش کنه تا به ییشینگ فضا بده از قدرتش استفاده کنه.
با بسته شدن در نگاه کوتاهی به اون دختر که به غیر از لحظه ی ورود و معرفی خودش که میگفت برای مراقبت از جونمیون اونجاست چیزی نگفته بود انداخت و خواست از اون هم بخواد بیرون بره که نگاه دختر با یه پلک کوتاه از صورت جونمیون به صورت ییشینگ رسید و با لحنی کاملا عادی گفت:میدونم یه هیلری!
ییشینگ جا خورد اما توی اون وضع مگه مهم بود اون دختر چطور اون موضوع رو میدونه؟بعد از اخم محوی که روی پیشونیش نشست نگاهش رو از دختر گرفت و با گذاشتن دستش روی پیشونی جونمیون با تمام دردی که داشت خواست روی قدرتش تمرکز کنه که صدای آروم دختر یه بار دیگه سکوت اتاق رو شکست.
CZYTASZ
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...