part5

825 198 270
                                    

یک هفته از زمانی که آلفا رایحه اش رو روش گذاشته بود میگذشت دروغ بود اگه میگفت اینکار تاثیری روش نداشته چون به وضوح آروم شده بود و احساس قدرت میکرد و دقیقا به خاطر همین حالا میتونست کمی از حرف های دایه راجع به داشتن جفت رو درک کنه.

فردای اون روز یه امگا از قلمرو آتش به نام لوهان به قلمروشون فرستاده شده بود تا آموزش های لازم رو به جونمیون بده.

اوایل جونمیون کاری به جز خجالت کشیدن انجام نمیداد چون حتی ساده ترین مسائل مربوط به خودش و نوعش رو هم نمیدونست چیزهای اولیه و پایه رو دایه بهش یاد داده بود اما دور بودنش از بقیه و تکنولوژی باعث شده بود منزوی بشه ولی بعد از گذشت دو روز تونسته بود کاملا با لوهان اُخت بگیره چون اون با کمال خونسردی همون اول کار بهش توضیح داده بود که هیچ اشکالی نداره اگه خیلی چیزها رو ندونه و اون برای یاد دادن همون ها اونجاست.

لوهان پسر ساده و مهربونی بود که با دلسوزی تمام بهش آموزش میداد و سعی میکرد برای مراسم آماده اش کنه.البته اون خیلی هم باهوش بود...روز اولی که لوهان خودش رو معرفی کرده و گفته بود که مثل خود جونمیون یه امگای مذکره باعث شده بود جا بخوره که چطور بهش اعتماد کردن و اون رو برای آموزشش فرستادن؟معمولا توی قبیله ی آب کسی به امگاها توجه نمیکرد یا کاری بهشون واگذار نمیشد چون معتقد بودن اون ها هوش و توانایی لازم برای انجام هیچ کاری رو ندارن ولی بحث لوهان متفاوت بود...اون کاملا درکش میکرد و چیزهایی رو میدید که دیگران نمیدیدن حتی دایه.

و حالا اون اونجا بود...آداب و رسوم سرزمین آتش رو یاد گرفته و میدونست به عنوان لونا ازش چه توقعاتی دارن.میدونست باید برای آلفاش چه کارهایی انجام بده و اون و همنوعاش به چه چیزهایی از یک امگا که خودش باشه جذب میشن و نیاز دارن و خب این موضوع کمی میترسوندش ولی هنوز هم نتونسته بود راجع بهش با لوهان حرف بزنه.

آماده و آراسته روبروی پنجره نشسته بود و به جنگلی نگاه میکرد که اولین بار جفتش رو توش ملاقات کرده بود.دلشوره ی بدی به جونش افتاده بود و نمیدونست باید چیکار کنه هر چقدر که به زمان مراسم نزدیک تر میشدن بیشتر احساس درماندگی میکرد چون نه میتونست حقیقت رو بگه نه مخفیش کنه.

همونطور توی افکارش غرق بود که بعد از تقه ی کوتاهی در اتاق باز و لوهان وارد شد.سینی ای رو که حاوی غذا بود جلو آورد و روی میز گذاشت.

_باید غذا بخوری جونمیون!...این چند روز ضعیف تر هم شدی...

_من خوبم لوهان زخم ها و کبودی هام هم تقریبا از بین رفتن پس لطفا اینقدر غذا به خوردم نده.

کلافگی به خوبی تو صدا و لحنش مشهود بود پس لوهان بهش نزدیک شد و به دیوار کناری پنجره ای که جونمیون بهش خیره بود تکیه داد.

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now