مردمک های پشت پلک های بسته اش چند باری تکون خوردن تا اینکه چشمهای خمارش باز شد و سقف اتاق رو بالای سرش دید.بار دیگه پلک طولانی ای زد تا واضح ببینه و در حالی که با پشت یکی از دستهاش چشمش رو میمالید به پهلو شد تا اون وو رو توی تختش چک کنه که با دیدن نیمرخ آلفا توی فاصله ی نزدیک از خودش چشمهاش درشت شد و با بلند کردن سر و گردنش از روی بالشت بی اختیار از شوک عقب کشید اما خیلی سریع لبش رو گاز گرفت و با حبس کردن نفس توی سینه اش سعی کرد تا آلفاهای کنارش رو بیدار نکنه.
در همون حال که آروم دوباره سرش رو روی بالشت برمیگردوند نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و با دیدن اینکه نزدیک شیش صبحه ابروهاش کمی به هم نزدیک شد آخرین باری که به صورت روتین شبانه اش برای شیر دادن و چک کردن اون وو بیدار شده بود ساعت سه صبح بود و آلفا هنوز برنگشته بود.
توی همون حال نگاهی به سر تا پای آلفا کنارش انداخت لباس های رسمی و حتی کفش هاش هنوز تنش بودن و فقط کمی کراواتش شل شده بود و در حالیکه یکی از دستهاش از بازو روی چشمهاش بود گوشه ی تخت به خواب رفته بود که نشون میداد فقط به قصد کمی خستگی در کردن و استراحت دراز کشیده ولی بعد از شدت خستگی خوابش برده.
جونمیون مدت زمان زیادی نمیشد که با آلفا همبستر شده بود و به احتمال زیاد اگه اون وو رو باردار نمیشد هنوز هم توی اتاق های مجزا از هم زندگی میکردن ولی توی همون زمان کوتاهِ هم اتاق شدنشون هم آلفا رو اینقدر خسته ندیده بود.
جنگ شمال بالاخره با صلح به پایان رسیده بود ولی توی جنوب هنوز هم همه درگیر بودن و سرشون به شدت شلوغ بود یه جورایی سران میخواستن قبل از روبراه شدن اوضاع داخلی شمال و برگشت دختر های خاندان پارک و همسرانشون به عمارت همه چیز رو سر و سامون بدن و اون وسط تنها کسایی که تنها تر و محدود تر از قبل شده بودن جونمیون و اون وو بودن!
از زمان برگشت آلفا به پک حتی یک وعده رو هم کنار هم صرف نکرده بودن و زمان خوابیدن هم آلفا همیشه بعد از خوابیدنشون و قبل از بیدار شدنشون میومد و میرفت البته زمان های عصرانه ای که برای صمیمی تر شدن اون و اون وو بود قضیه اش فرق داشت که البته همه ی اینها هم توی دو روز گذشته تغییر کرده بود!
دو روزی که جونمیون نمیدونست باید چه حسی بهشون داشته باشه فقط میدونست که عین سردی و گرمی متضاد هم بودن!طوری که روز بعد از رات آلفا جونمیون خجالت زده سعی میکرد ازش دوری کنه و یه جورایی حتی ته دلش دوست داشت آلفا روتین روزهای گذشته اش رو ادامه بده تا یادش بره چه اتفاقاتی شب گذشته بینشون افتاده ولی در کمال تعجب آلفا هر سه وعده رو کنارشون مونده بود و شب هم بعد از غروب آفتاب به جای عصرونه ای که به خاطر رفتنشون به اردوگاه سوخت شده بود کلی با اون وو بازی کرده بود ولی...جونمیون هیچ توقع نداشت وقتی آلفا بعد از یه جلسه ی کوتاه با آلفا پارک برمیگرده و کنارش میخوابه فردا صبح در حالی از خواب بیدار بشه که جای آلفا روی تخت سرد تر از همیشه بود!
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...