آفتاب بعد از ظهر ملایم شده بود و نسیم خنکی که از بین درخت های سر به فلک کشیده ی سرو و کاج اطرافشون میوزید موهای بلند شده اش رو توی هوا به رقص در می آورد در کنارش اصوات حاصل از خوندن پرندگان و برخورد آب جاری به سنگ های میون راه اونقدر به همه چیز رنگ و بو داده بود که تازه داشت دنیا رو به رنگی غیر از خاکستری میدید.
با صدای بلند خنده ی اون وو لبخندی روی لبهاش نشست و پلک کوتاهی زد که همون موقع تار موهای توی پیشونیش هم با باد تکون خورد و چیزی شبیه پرتره های فانتزی ازش ساخت.
پسرش تنها امید زندگی و زنده بودنش بود تنها دلیلی که باعث شد بعد از دو هفته ی تمام سوگواری برای دایه اش بالاخره همه چیز رو بپذیره و با قبول اینکه زندگی هنوز هم جریان داره دوباره روی پاهاش بایسته و به خاطر پسرش باز هم لبخند روی لبهاش بیاد.
البته کمک های بقیه خصوصا آلفایی که مشغول بازی با پسرش بود هم چندان توی برخواستن دوباره اش بی تاثیر نبود.ییشینگ که اولین بار توی عمارت کیم به خاطر آلفا بودن ازش ترسیده و حتی زیر لب ازش خواهش کرده بود بهش صدمه ای نزنه حالا به شخصی توی زندگیش تبدیل شده بود که به جرئت میتونست بگه اگر نبود اون و اون وو هم اونجا زنده نبودن.
بلافاصله بعد از اومدن به کلبه ی آلفا که قبلا فقط دوبار پا توش گذاشته بود آلفای جوان همه کاری برای راحتیش انجام داده بود از خوابیدن توی ایوون و روی صندلی راحتی گرفته تا فراهم کردن همه چیز از جمله یه روانپزشک به صورت آنلاین تا هر چه زودتر سلامتی جسمی و روحی امگا رو برگردونه.
جونمیون دلیل تک تک اون رفتار ها رو خیلی خوب میدونست ییشینگ میخواست در عین اینکه بهش فضا میده تنهاش نزاره و همزمان معذبش هم نکنه روانپزشک یا متخصص دیگه ای رو هم نمیتونست به کلبه بیاره چون هنوز هم نگران امنیت جونمیون و اون وو بود.
حالا بعد از دو سال و نیم قطع ارتباط با دنیای بیرون توی حیاط کلبه روی پل چوبی روی رودخانه مثل سه سال پیش روی زیرانداز نشسته بود و از تماشای تاب بازی پسرش لذت میبرد.
اولین باری که به اون کلبه اومده بود برای تعیین جنسیت بچه بود و اونقدر ترسیده و وحشت زده بود که تقریبا متوجه هیچ چیز توی اطرافش نشده بود بار بعدی هم که در نبود چانیول و با هماهنگی آلفا پارک بود برای دلداری دادن به ییشینگ داغ دیده پا توی اون خونه گذاشته بود که خب جو غمگین و سنگین حاکم کنار فهمیدن حقایق تاریک خاندان پارک اونقدر گیجش کرده بود که زیبایی های اون کلبه ی چوبی وسط جنگل چندان به چشمش نیومده بود اما حالا که باد لای موهاش و صدای آب توی گوش هاش میپیچید و منظره ی سبز و بکر جنگل روبروش چشمهاش رو نوازش میکرد میدید که اون وو چقدر جای خوبی بزرگ شده و از این بابت شاکر بود.
هنوز هم خیلی خوب به یاد داشت که همون روز بود که از ییشینگ قول محافظت از بچه ی توی شکمش رو گرفته بود و حالا خیلی خوب میتونست ببینه که آلفا با جون و دل و حتی بیشتر از چیزی که بهش قول داده بود به قولش عمل کرده و از اون وو مراقبت و محافظت کرده بود.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...