part33

530 115 202
                                    

با صورتی که از درد تو هم رفته بود کمی سرش رو خم کرد و نگاهش رو به خنجری داد که سمت چپ سینه اش فرو رفته بود.

با صدای جیغ دختر و صدا شدنش توسط آلفای پشت سرش سریع به خودش اومد و قبل از اینکه حرکتی انجام بدن و دوباره اوضاع رو بهم بریزن دست راستش رو بلند کرد و کف دستش رو رو بهشون بالا گرفت تا متوقفشون کنه.

_جلو نیا!

نگاه دردآلودش رو به امگا داد لرزش بدنش به شکل نگران کننده ای شدید شده بود و گرمایی که از بدن گر گرفته اش آزاد میشد از اون فاصله هم به خوبی حس میشد!

چانیول به خاطر قدرتش به گرما عادت داشت اما زمان های همراهی کردن امگا برای پیاده روی یا خوابیدن کنارش روی تخت میتونست سرمای دلچسبی رو ازش دریافت کنه اما اینبار دیگه خبری از اون خنکی نبود!

_جونمیون!

با صدا زده شدن اسمش به جای لفظ امگا برای اولین بار،تکون محکمی خورد و با بالا آوردن سرش و دیدن صورت آلفاش به جای اون مهاجم مردمک هاش از تغییر رنگ دست کشیدن و به خاطر عقب نشینی نسبی گرگش تازه داشت میفهمید چیکار کرده!

در حالیکه با چشمهای درشت شده و اشک آلود نفس نفس میزد نگاهش رو بین زخم سینه ی آلفا و خنجری که هنوز هم توی دست لرزونش داشت میگردوند و نمیدونست باید چیکار کنه.

_چیزی نیست...آروم باش!

چانیول نگاهش رو بین دست چپ امگا که به شکمش چنگ شده بود و دست راستش که با وجود لرزش شدیدش هنوز هم خنجر رو توی دست میفشرد گردوند و با وجود دردی که داشت دستش رو بلند کرد و با گذاشتن روی دست امگا باعث شد صدایی شبیه سکسکه از گلوش آزاد بشه.

وقتی دست امگا رو آروم جدا کرد مقابل چشمهای ترسیده اش که میخ زخمش شده بود اون رو توی دست راستش گرفت و بعد از نفس عمیقی که کشید به یکباره و با یه حرکت خارجش کرد.

سوزش زخم تا مغز استخونش نفوذ کرد اما با در هم کشیدن اخمهاش و فشردن دندون هاش روی هم نزاشت ناله ای از دهنش خارج بشه!

خنجر خونی رو روی عسلی انداخت و در حالیکه ناخودآگاه از درد به نفس نفس افتاده بود بدون برداشتن نگاهش از روبرو دستور داد:برید بیرون!

وقتی مکث رو از افراد پشت سرش دید سرش رو کمی کج کرد و اون ها با دیدن نگاه ترسناکش روی خودشون هول شده و سریع از اتاق خارج شدن.

وقتی دوباره به سمت امگا برگشت نگاه خیره اش رو اینبار در سکوت و  در حال نفس نفس زدن به قسمت خاصی از اتاق دید سرش رو کمی کج کرد و با دنبال کردن نگاهش به نقطه ای از پارکت رسید که با وجود جمع شدن فرشش و پاک شدن ناشیانه ی خون های روش هنوز هم رنگ سرخی رو از خودش داشت.

نفسش رو صدادار بیرون داد و با برگشتن به سمت امگایی که تازه داشت به خودش میومد خودش رو لعنت کرد که چرا بعد از پیدا کردنش به عقلش قد نداده بود امگا رو به اون اتاق لعنتی برنگردونه هر چند که خودش هم خوب میدونست توی اون شرایط به تنها چیزی که فکر میکرد نجات دادن جون اون و بچه ی توی شکمش بود پس در جواب دم عمیقی گرفت دستهاش رو دو طرف صورت امگا گذاشت و سرش رو به طرف خودش برگردوند تا نگاهش رو از اون قسمت بگیره.

Goddess of the MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora