جونمیون توی ماه های آخر بارداریش زیاد راجب به روزهای بعد از زایمانش فکر میکرد شاید چون ذوق دیدن پسرش رو داشت شاید هم از اینکه با تولد بچه کنار گذاشته بشه میترسید ولی توی هیچکدوم از سناریوهاش حتی تصور هم نمیکرد اون روزها به اون شکل سپری بشن...در تنهایی!با اینکه به خوبی میدونست رابطه اش با آلفا درست مثل لایه ی رویی یه دریاچه ی یخ زده ی زمستونی نازک و شکننده است ولی همیشه با فکر کردن به روزهای آتی آلفا رو کنار خودش میدید...با خودش فکر میکرد با به دنیا اومدن بچه سرش حسابی شلوغ میشه و احتمالا صدای گریه ها و خنده هاش فضای اطرافشون رو پر میکنه اونقدر که با مشغول شدنش به بچه وقت سر خاروندن هم نداشته باشه یا اینکه آلفا بعد از هر جلسه ی کاری خسته به دیدنشون میاد و مین یونگ با پشمک پشمک گفتنش تمام اتاق رو روی سرش میزاره تا ییشینگ با گفتن'هیس فنچول خوابیده ساکتش کنه'گاهی اوقات هم خودش و دایه سر انتخاب لباس نازک یا کلفت با هم بحث میکردن ولی توی سه ماه گذشته هیچکدوم از اون اتفاق ها نیوفتاد!
عمارت بی روح تر از همیشه با ساکت و خالی بودن بیش از اندازه اش بهش دهن کجی میکرد و هر طرف رو که سر میچرخوند جز سردی و تاریکی چیزی نمیدید.
_اوع...ععووو...
با صدای نامفهومی که ایون وو برای جلب توجه از خودش در آورد از افکارش بیرون کشیده شد و با پایین آوردن نگاهش به پسرش رسید که بعد از سیر شدنش مشغول دست و پا زدن بود تا بتونه بلند بشه و توی جاش بشینه.
با لبخندی که از دیدن اون شیطنت کوچیک از پسر همیشه آرومش روی لباش نقش بسته بود دستهاش رو زیر بغلش گذاشت و با قرار دادنش روی پاش با لحنی بچگونه رو بهش گفت:خرگوش کوشولوی من سیر شده آره؟داره ورجه ووجه میکنه که بزارم فرار کنه آرههه؟؟
ایون وو که عاشق اون طور صحبت کردنش بود قهقهه ی بچگونه ای زد و دست و پاهاش رو بیشتر توی هوا تکون داد.
جونمیون که دیگه نمیتونست در مقابل کیوتی اون خرگوشک تپل طاقت بیاره توی یه حرکت روی تخت خوابوندش و با خم شدن به جلو سرش رو توی شکم و سینه اش برد و در حال لمس های قلقلکیش اونو بیشتر خندوند و گفت:حالا که ایون وو سیر شده باید بخوریمش...یام یام...هام هام...
با بیشتر دست و پا زدن ایون وو و بلند شدن صدای خنده هاش خودش هم به خنده افتاد و چند بار لپ تپلش رو محکم و صدادار بوسید.
_آخیششش...اوخخخ که من آخرش میخورمت تموم میشی خرگوشک من!
با بیرون ریختن شیر از کنار دهن کوچیک ایون وو که هنوز هم لبهاش با خنده کش اومده بود با لبخند خم شد و بعد از برداشتن چند برگ دستمال کاغذی از بسته ی کنار تخت مشغول تمیز کردنش شد.
با صدای تقه ای که به در خورد ایون وو رو توی بغل گرفت و بعد از مرتب کردن لباسش به فرد پشت در اجازه ی ورود داد:بیاین داخل!
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...