یک ماه و نیم از روزی که آلفاش ترکش کرده بود تا به گفته ی خودش به مرزهاشون سرکشی کنه میگذشت و امگای تنها روزهای تنهاییش رو میشمرد.
جونمیون عاشق چانیول نبود اما به هر حال اون جفتش بود و از زمان مارک شدنش کمی بهش کشش پیدا کرده بود هر چند که پیوندشون با وجود جفت گیری نکردن خیلی سست و شکننده به نظر میرسید.
گاهی با خودش فکر میکرد اگر میتونست هیت بشه شاید آلفاش برای رسیدگی بهش برمیگشت به هر حال که برای کسانی که ازدواج کرده بودن داروهای کاهنده مرسوم نبود.
اما حقیقتش این بود که با این فکر بیشتر از خودش نگران جفتش میشد.اینکه اون رات هاش رو چطور میگذروند؟و با این فکر دوباره ذهنش به اون سمت کشیده میشد که اگر هیت میشد و فرومون داشت شاید آلفاش اون رو لایق این میدونست تا راتش رو باهاش بگذرونه.
خسته از فکر های تکراری و هر روزه اش از کنار پنجره بلند شد و به سمت کتابخونه رفت.کتاب خوندن کمکش میکرد کمتر به زندگیش فکر کنه و خب داشتن یه کتابخونه ی بزرگ تنها حُسن زندگی کردنش توی اون خونه بود.
کتاب مورد علاقه اش رو که توی یک ماه گذشته دوبار خونده بود باز کرد و شروع کرد به خوندن دوباره اش.داستان یه زوج از گرگینه های اصیل که با وجود تموم سختی ها کنار هم میموندن و از بچه هاشون مراقبت میکردن.
با صدای زنگ در لبخند هم از روی لبهاش کنار رفت تازه داشت وارد اوج داستان میشد.
از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد.
_در رو باز کن جونمیون دستم خشک شد.
با شنیدن صدای لوهان لبخند دوباره مهمون لبهاش شد و قدم هاش رو تندتر کرد تا خودش رو هر چه زودتر به در برسونه.
با باز کردن در لوهان بدون هیچ حرفی فقط چشم غره ای بهش رفت و پا داخل گذاشت.
_کجا بودی در رو باز نمیکردی؟پدر دستام در اومد که!
جونمیون لبخندش رو از بین نبرد چون یه جورایی به غرهای لوهان عادت کرده بود به جاش خم شد تا بسته های توی دستش رو بگیره.
_بدش به من خودم...
_به جا اینکار ها برو در رو ببند سر به هوا!
لوهان دوباره چشم غره ای بهش رفت و جونمیون رو به خنده انداخت.
_چرا امروز اینقدر عصبی هستی؟
لوهان با نفس نفس خودش رو به آشپزخونه رسوند و بسته های مواد غذایی توی دستش رو روی کانتر گذاشت.
همونطور که روی صندلی مینشست سمت جونمیون برگشت و گفت:چون منه لعنتی میخوام هیت بشم و اون داروهای کاهنده ی لعنتی تر فقط یه سری علائم رو کم میکنن ولی هنوزم در حد مرگ گرممه.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...