part36

561 122 236
                                    

آروم و با طمأنینه برگه ی کتاب توی دستش رو ورق زد و نگاهش رو به خط بعدی معطوف کرد اما فکرش هنوز هم جای دیگه ای سیر میکرد و نمیگذاشت تمرکز چندانی داشته باشه.

نفسش رو آروم بیرون داد و نگاهی زیرچشمی از پشت کتاب به آلفا انداخت.پشت میز کارش نشسته و با حالتی کاملا جدی سخت مشغول کار بود.

کاملا ناخودآگاه کتاب رو پایین تر گرفت و نگاه دقیق تری به حرکات آلفا انداخت سند های توی دستش رو جا به جا میکرد و بعد از خوندن چند خطی ازشون با اخم همیشگی بین ابروهاش امضاشون میکرد و بعضیاشون رو هم جدا میگذاشت.

قبلا هم کار کردن آلفا رو از نزدیک دیده بود اما اینبار براش شدیدا جذاب به نظر میرسید نمیدونست برای اینه که جدیدا متوجه روحیه ی سختکوشیش شده یا به خاطر عذاب وجدانیه که داره اما هر چی که بود کل توجه جونمیون رو از کتاب به خودش گرفته بود.

اما ماجرای عذاب وجدان چی بود؟دیشب بعد از خوردن یه دل سیر نودل و جا اومدن حالش دوباره تو بغل آلفا به اتاق حمل شده و روی تخت دراز کشیده بودن تا احتمالا آلفا دوباره به خواب نیمه کاره اش برسه که مشکل نه چندان کوچیکشون شروع به خودنمایی کرده بود.

بعد از برگشتشون به اتاق کلا خواب از سر جونمیون پریده بود و مدام توی جاش وول میخورد و حتی گاهی به صورت غیر ارادی فرومون هاش رو آزاد میکرد و خب همین کار ها باعث شدن آلفا بعد از یک ساعت تمام تند و کند شدن نفس هاش تسلیم بشه و چندین ساعت زودتر به پشت میز کارش برگرده.

با یادآوری دوباره ی دیشب لبش رو گزید و نگاهش رو با شرمندگی به کتابش داد که صدای تقه ی در باعث شد برای دیدن ساعت نگاهش رو به عقربه های طلایی نقره ایش بده.چقدر زود هشت و نیم شده بود!

آلفا بعد از تحویل سینی صبحانه و قرار دادنش روی میز برای خودش یه فنجون قهوه ریخت و در حالیکه دوباره پشت میز کارش برمیگشت گفت:بیا صبحانه ات رو بخور!

با اینکه به هیچ عنوان دوست نداشت سنگرش رو ترک کنه و سرش رو از پشت جلد کتابش بیرون بیاره ولی ناچارا اون رو زمین گذاشت و کشون کشون خودش رو به مبل جلوی میز کار آلفا رسوند.

دستش رو دراز کرد و خواست از نون های تست برشته یکی رو برداره که صدای تذکر آمیز آلفا وسط راه متوقفش کرد.

_اول گوشت!

مسیر دستش رو اجبارا تغییر داد و برای خودش توی یه کاسه برنج و گوشت ریخت و کاسه رو بالا آورد.چرا برای صبحانه هم باید غذا میخورد؟اون هم چیز سنگینی مثل گوشت سرخ کرده و برنج؟دلش برای صبحانه های سبک و شیرینش تنگ شده بود!یه لیوان هات چاکلت توی اون هوای سرد برفی باید خیلی میچسبید نه؟

با چاپستیک با غذای نچندان دلچسبش بازی میکرد و لقمه ی توی دهنش رو آروم آروم میجوید که با تکون های بچه فکرش برای لحظه ای کاملا منحرف شد.چرا تا حالا بهش فکر نکرده بود؟اینکه بچه بیشتر شبیه کیه؟خودش یا آلفاش!؟البته براش چندان هم مهم نبود درست مثل جنسیتش که هیچوقت دقیق و به غیر از سر ناچاری بهش فکر نکرده بود شکل ظاهریش هم براش همینطور بود اما خب...اگر میخواست با خودش روراست باشه به غیر از شرط اصلی سالم بودن یه جایی ته دلش دوست داشت پسر آلفاش شبیه پدرش باشه چون در اون صورت کسی نمیتونست بهش زور بگه یا اذیتش کنه.اینجوری باید زندگی راحت تری میداشت نه؟

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now