توی سکوت سنگین حاکم بر کلبه ییشینگ آخرین بخیه رو هم زد و در حال گره زدن انتهای نخ بود که جونگین با اطمینان از امن بودن بیرون نگاهش رو از فضای بیرون پنجره گرفت و با دیدن لرزش دستهای برادرش که هنوز هم ادامه داشت نگاهش رو تا صورت رنگ پریده اش بالا آورد و پرسید:خوبی؟
نگاه بی حال برادرش با مکث لحظه ای دستهاش به چشمهاش رسید و بعد از تکون دادن سرش بدون حرف قیچی رو برداشت و انتهای نخ رو برید.
_لوهان میشه لطفا تو بانداژش کنی تا من...
_البته...البته...
لوهان که کنار جونگین روی مبل سه نفره ی روبروی پنجره نشسته بود خیلی سریع جلو اومد و با گرفتن باند از دستش نزدیکتر نشست تا بتونه زخم معشوقه اش رو ببنده.
جونگین همونطور خیره به مسیر رفتن ییشینگ به اتاق نفسش رو آه مانند بیرون داد و با شل کردن گردنش روی لبه ی مبل به سقف خیره شد ولی خب همون کشیدگی زخم عمیق گردن و کتفش چهره اش رو در هم کرد.
اینکه برادرش علاقه ی چندانی به توانایی خاص گرگش نداشت از بچگی هم براش پوشیده نبود و جونگین همیشه توی دلش به خاطر سختی هایی که برای داشتنش کشیده بود بهش حق میداد ولی هیچوقت فکر نمیکرد یه روزی دقیقا به خاطر از دست دادن همون تواناییِ ناخواسته اونطور شکستن برادرش رو به چشم ببینه چند دقیقه ی پیش که توی اون اتاق شاهد برنگشتن امگای تازه زایمان کرده بود قلب خودش هم مچاله شده بود و فکر میکرد گرگش داره سرافکنده زوزه میکشه ولی اونطور شکستن برادرش اصلا عادی نبود طوری اشک میریخت که انگار با تک تک سلول های بدنش توی ناامیدی غرق شده و خودش رو مقصر همه چیز میدونست.
_درد داری؟
با صدای لرزون لوهان که با دیدن اخمش پرسید سرش رو بلند کرد و به امگایی که چند وقتی میشد به اجبار باهاش همخونه شده بود و حالا داشت با چشمهای درشت نگران نگاهش میکرد خیره شد اما هنوز جوابی بهش نداده بود که در کلبه با صدا باز شد و از پشت به دیوار برخورد کرد.
از جاشون بلند شدن و ییشینگ همون لحظه از اتاق خارج شد که چانیول سراسیمه و طوری که انگار دنبال کسی بگرده بی توجه بهشون چند قدم توی هال برداشت و بعد به سمت اتاق به راه افتاد که ییشینگ مقابلش قرار گرفت و سعی کرد با گذاشتن دستهاش روی سینه اش جلوش رو بگیره.
_چانیول...
چانیول به اطراف سرک کشید و با اخم پرسید:کجاست؟!
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب بمونه خیلی سریع کنارش زد و با هل دادن در نیمه باز وارد شد ولی ییشینگ با افتادن دنبالش هنوز هم سعی داشت متوقفش کنه.
_چانیول!
هیچکس اون لحظه نمیدونست دلیل اون رفتارهای آلفا چیه...نمیدونستن که چه چیزهایی رو از سر گذرونده و به چشم دیده...نمیدونستن با اینکه ساحر اعظم بهش گفته حال امگا و بچه اش خوبه تا به اونجا برسه چی کشیده...نمیدونستن که هنوز هم توی قلبش احساس پوچی داره که اینطور جلوش رو میگرفتن!
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...