_طبق دستورتون جسد آلفای اولی که مرده بود رو به سردخونه ای خارج از شهر انتقال دادم و آلفای دیگه رو هم بعد از دستگیری همراه اون دختر مخفیانه به زندان عمارت توی زیرزمین منتقل کردم...
چانگ ووک لحظه ای مکث کرد و بعد با چهره و لحنی که پشیمانی رو داد میزد ادامه داد:برای انجام هر دستور دیگه ای یا تنبیه...در خدمتتونم!
تنبیه؟تنبیه توی اون موقعیت که تقریبا هیچ شخص قابل اعتمادی کنارش نبود براش هیچ سودی نداشت هر چند که از قبل هم میدونست محافظ کوتاهی چندانی هم نکرده پس با وجود عصبانیت و خشمی که درونش داشت همونطور که به صفحه ی گوشیش خیره بود نفس عمیقی کشید و بی توجه به اون که جلوش سر خم کرده بود پرسید:دوربین و فیلم ها رو چیکار کردی؟
چانگ ووک با سوال آلفا باز هم سر بلند کرد و جواب داد:اول همه اشون رو براتون فرستادم و بعد هم نابودشون کردم!
اینبار چانیول بود که پلک کوتاهی زد و در نهایت با مکث گفت:کنار اون وو بمون و حتی یک لحظه هم تنهاش نزار هر اتفاقی هم که توی عمارت افتاد میخوام اولین نفر مطلع بشم فهمیدی؟
سر فرد روبروش باز هم براش خم شد و در حال ادای کلمه ی اطاعت بود که چانیول تماس تصویری رو قطع کرد.
همونطور که توی ایوون ایستاده و سیگاری بدون اینکه کشیده بشه بین انگشتهاش میسوخت فیلمی رو که براش فرستاده شده بود پلی کرد و نگاهش میخ صفحه ی گوشی اش شد.اون صدا و تصویر جز یه شکنجه ی طولانی و دردناک براش چیزی نبود اما باید تمومش رو با دقت نگاه میکرد تا بدونه چرا و چطور اون اتفاق افتاده و با چه افرادی طرفه.
وقتی فیلم قطع شد دست آزادش کنارش مشت شده و اونقدر محکم دندون هاش رو به هم فشار میداد که فکش درد گرفته بود.امگاش باز هم به خاطر اون زجر کشیده بود!
یک هفته ی تمام بود که سران رو به واسطه ی بچه هاشون تحت فشار گذاشته بود تا بتونه به چیزی که میخواد برسه ولی حتی فکرش رو هم نمیکرد اون کاری که برای امگاش و محافظت از اون و پسرش انجام داده بود همچین عاقبتی داشته باشه که باز هم ناخواسته باعث صدمه اشون بشه.
اون خیلی خوب دشمنانش رو میشناخت و میدونست آلفاهای طماع اطرافش با وجود مخالفت شدیدی که با تصمیمش دارن باز هم جرئت حتی فکر کردن به صدمه زدن به امگا و پسرش هم به ذهنشون خطور نمیکرد ولی چیزی که انتظارش رو نداشت جوون های جسوری بودن که به واسطه ی تحقیر شدنشون دست به هر کار احمقانه ای میزدن.
حتی فکر به این که اگر یک لحظه دیر میرسید چه بلایی سر امگاش میومد طوری از خود بی خودش میکرد که حتی حمله به اون سه قبیله و از دم تیغ گذروندن تمام افرادش هم براش ناکافی به نظر میرسید.
با حس سوزش خفیفی که توی انگشت دستش حس کرد نگاهش رو به اون داد و با رها کردن سیگار بین دستش به سوختنش روی چوب های کف ایوون خیره شد.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...