_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای سوهی باعث شد سرش رو با ترس بالا بیاره و بهش خیره بشه.
مردی که روبروش وایستاده بود هنوز هم همونطور با خونسردی تمام دستهاش داخل جیب هاش بود و مثل لحظه ای قبل که در حال بوسیده شدن بود فقط با چشمهای بی روحِ باز بی حرکت ایستاده بود.
_د...دایه...اون...
_گمشو توی اتاقت زوددد...
روی زمین خودش رو جلو کشید چون نمیتونست به خاطر درد کمر و مچ پای پیچ خورده اش وایسته هر چند زانوش هم صدمه دیده بود و خونریزی داشت.
_تو رو خدا...تو رو خدا دکتر خبر کن...اون...اون حالش خوب نیست...خواهش میکنم...خونریزی...
_اینجا چه خبره؟
صدای بلند مردی که بهشون نزدیک میشد باعث شد سرش رو با ضرب بالا بیاره و اینبار افرادی رو ببینه که کنار پدر و نامادریش که با خشم نگاهش میکردن بهش خیره شدن.
چشمهاش از ترس دو دو میزد و نمیدونست باید چیکار کنه پس مضطرب نگاهش رو دزدید و سرش رو زیر انداخت.
_این پسر،کیه آقای کیم؟
مردی که از ابتدا با بیان جمله اش باعث جلب توجه شده بود دوباره پرسید و سوالی به پدرش خیره شد.
_اون خدمتکارمونه...جناب پارک!
سوهی زودتر از بقیه با هول جواب داد و باعث شد نگاه ها به سمتش برگرده.
جونمیون از پشت دستش رو به نرده های کنارش گرفت و سعی کرد از جاش بلند شه ولی وقتی روی پاهاش ایستاد صورتش از درد جمع شد اما باز هم ادای احترام کوتاهی کرد و سعی کرد با جمع کردن تمام شجاعت درونیش دایه اش رو نجات بده.
_ارباب...دایه...خ...خواهش...
_خفه شو گستاخ چطور جرئت میکنی تو جمع آلفاها حرف بزنی؟
_و البته بتاها...بهتره خودتون رو به ما نچسبونید!
پسر شیک پوشی که سمت چپ مردی که از طرف سوهی جناب پارک صدا زده شده بود ایستاده بود با نیشخند بیان کرد و حرف اون نامادری دیو صفت رو قطع کرد بعد هم با قدم های استوارش به جونمیون نزدیک شد و روبروش قرار گرفت.
جونمیون ازش میترسید از همه آلفاها و اون اخم ترسناک روی صورت هاشون میترسید پس فقط توی جاش لرزید و سکوت کرد.
_چرا لباست خونیه؟صدمه دیدی؟
نمیتونست قدمی به عقب برداره یا فرار کنه پس فقط سر جاش موند و با چشمهای ترسیده به فرد روبروش خیره شد.
_خواهش میکنم...
همونطور که دست لرزونش دور نرده سفت میشد ناخواسته از دهنش در رفت و اونقدر آروم زمزمه کرد که فقط به گوش های تیز دو آلفای کنارش رسید.(😉نکته داره با هوشا)
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...