part6

793 185 309
                                    

سوزشی که توی یک سمت گردنش احساس میکرد باعث شد کم کم هشیاری اش رو به دست بیاره.

آروم لای پلک های به هم چسبیده اش رو باز کرد و بعد از چند بار پلک زدن تونست سقف اتاق بالای سرش رو تار ببینه.اونقدر گردنش درد میکرد که نمیتونست حتی یه اینچ تکونش بده البته فقط گردنش نبود تمام بدنش درد میکرد و سرش تیر میکشید پس فقط نگاه بی حالش رو توی اطراف چرخوند تا بلکه کمکی پیدا کنه اما توی یه لحظه اینکه دیگه دایه اش پیشش نیست و تنهاست توی صورتش کوبیده شد و درد رو براش طاقت فرساتر کرد.

دستهاش رو آروم حرکت داد و به تشک تخت چنگ انداخت تا بتونه توی جاش بشینه.

_آخخخخ...

از درد گردن خشک شده اش ناله ای کرد و لبش رو گاز گرفت.

آیینه ی روبروی تخت خیلی خوب داشت نشونش میداد که چه بلایی سرش اومده.لباس سفیدی که دیشب پوشیده بود غرق در خون بود و حالا به رنگ سرخ و قهوه ای دیده میشد.موهاش ژولیده و از عرق به پیشونیش چسبیده بود چشمهاش از بی حالی نیمه باز بودن و به سختی از دهن نفس میکشید.اگه میتونست پرتره ی خودش رو نقاشی کنه باید دو تا چاله ی گود و سیاه هم به زیر چشمهاش اضافه میکرد.

لبهای خشک و سفید شده اش رو زبون زد و با گرفتن تاج تخت کنارش سعی کرد بلند بشه.اما اونقدر سرگیجه اش شدید بود که دوباره روی تخت افتاد.

دوباره و با ناله روی تخت دراز کشید و سعی کرد با بستن چشمهاش سرگیجه اش رو کنترل کنه اما بوی خون داشت حالش رو بهم میزد.به نظر میومد از وقتی مارک شده روی تمام بوها حساس شده بود.

دوباره سعی کرد سرپاشه و اینبار موفق بود دستش رو به دیوار گرفت و با کمکش به سمت دری که توی اتاق بود و با تمام وجود آرزو میکرد حمام باشه به راه افتاد.

به سختی و با دستهای بیجونش در رو باز کرد و وارد شد خوشبختانه اون یه سرویس کامل بود دستشویی وان دوش و روشویی...

لباس هاش رو با هر زحمتی بود در آورد و توی سبد کنار در انداخت آهسته و با کمک دیوار به سمت دوش آب رفت و بازش کرد.

آب که روی زخمش ریخت از درد هیس کشید و با شل شدن زانوهاش همونجا روی زمین نشست.

آب ولرم روی تن و بدنش میریخت و خون ها رو میشست نگاهش که به کف حمام افتاد با دیدن خونابه ها از بوی خونی که توی فضا پیچیده بود عق زد و به جلو خم شد.

روی زمین سرد حمام زیر دوش آب نشسته بود و دستهای ستون کرده جلوش وزنش رو تحمل میکردن چند بار دیگه هم عق زد اما چیزی بالا نیاورد.

از دیروز که قبل از مراسم حالش بهم خورده بود چیزی به جز اون شربت عسلی که دایه اش براش آورده نخورده بود.دوباره بغض به گلوش چنگ زد و مجدد برای عق زدن به جلو خم شد.

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now