_جونمیون؟!
با صدا زده شدنش توسط دایه نگاهش رو از جای خالی آلفا گرفت و به چشمهای منتظرش داد تا با هم وارد اتاق شدن.
چند دقیقه ی بعد با هم روی تخت نشسته بودن و جونمیون با لبخند به غر زدن های دوست داشتنی پیرزن در حالی که بالشت پشت کمرش رو صاف میکرد تا راحت به تاج تخت تکیه بزنه گوش میداد.
_چرا مراقب خودت نبودی؟نگاه کن چقدر لاغر شدی رسما یه تیکه پوست و استخونی!حتما خوب غذا نمیخوردی نه؟چند بار بگم اندازه ی فنج غذا نخور؟
با نشستن با اخم دایه روبروش لبخندش پر رنگ تر شد و آروم دست چروکش رو بین دستهاش گرفت.
_شاید منتظر بودم دایه ام بیاد و ازم مراقبت کنه!
با جواب شیطنت آمیز جونمیون اخم های پیرزن از هم باز شد و به جاش با چشمهایی که حالا تر شده بودن جلو رفت و جونمیون رو در آغوش کشید.همونطور که طبق عادت قدیمیشون با ضربه هایی آروم پشت کمرش میکوبید گفت:حق با توعه عزیزکم...باید بودم و ازت مراقبت میکردم!...دایه متاسفه که درد کشیدی و بچه ات رو از دست دادی حتی شنیدن خبرش هم قلبم رو مچاله کرد.
جونمیون از اون حرف منظوری نداشت اما وقتی دایه بغلش کرد و راجع به از دست دادن بچه اش گفت با به یادآوردن سختی هایی که تو تنهایی کشیده بود قطره های اشک از گوشه های چشمهاش یکی پس از دیگری پایین چکید.
اما با تمام اون ها سعی کرد طبق قولش به بچه ای که هنوز هم توی وجودش زنده بود عمل کنه و قوی باشه پس بغضش رو قورت داد و با صدایی ضعیف شده گفت:قبل از مراسم امشب فکر میکردم تنها ترین فرد دنیام اما الان که پیشمی دلم قرصه.
در همون حین ناگهان حرف های سوهی توی مراسم نامزدی شین هه رو به یاد آورد و باعث شد بفهمه که این فقط خودش نبوده که توی این مدت عذاب میکشیده.از بغل دایه خارج شد و در حالی که با نگرانی نگاهش میکرد پرسید:خیلی...اذیتت کردن؟
دایه در جواب لبخند کمرنگی زد دستش رو روی گونه ی جونمیون قاب کرد و اشک ریخته شده روش رو با شستش پاک کرد و همونطور در حال نوازشش گفت:گذشته ها گذشته بیا دیگه راجع بهش حرف نزنیم باشه؟
جونمیون از اون جواب متوجه شد که حرف های سوهی حقیقت داشته و این قلبش رو به درد میاورد.اینکه دایه ی پیرش مثل همیشه پاسوز گناه های نکرده ی اون شده و جونمیون مثل همیشه کاری ازش ساخته نبوده.
آروم سرش رو زیر انداخت و با شرمندگی لب زد:معذرت میخوام که همیشه به خاطر من...اذیت شدین!من...
دایه نزاشت حرفش تموم بشه بلافاصله انگشتش رو زیر چونه اش گذاشت و با بالا آوردن سرش خیره به چشمهای خیسش لبخند زد و گفت:هیچکدوم از این ها تقصیر تو نبوده و نیست که بخوای راجع بهش معذرت خواهی کنی پس اینکار رو نکن!هر اتفاقی که توی گذشته افتاده حالا دیگه تموم شده و چیزی که الان مهمه زمان حاله!پس بیا فراموشش کنیم باشه؟
ESTÁS LEYENDO
Goddess of the Moon
Fanficالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...