صدای رعد و برق های وحشتناکی که در حال شکافتن آسمون بودن ستون های عمارت رو به لرزه انداخته و باد داشت درخت های حیاط رو از جا در میآورد قطرات درشت بارون بی رحمانه به شیشه ی پنجره ی سرتاسری برخورد میکردن و آلفایی که بعد از یک هفته دوباره پا توی اون اتاق گذاشته بود در حالی که دستهاش رو توی جیب های شلوارش داشت با کراواتی شل دور گردن و دکمه هایی که سه تای اولیش باز بودن کتش رو هم در نیاورده فقط همونطور ایستاده غرق فکر به بیرون زل زده بود.
بیرون طوفان شده بود اما براش اهمیتی نداشت نه تا وقتی که اون احساس عجیب و غریب رو همراه خودش به دوش میکشید!یه چیزی اون وسط درست نبود و چانیول نمیدونست چی!؟احساس میکرد جای یه حس در درونش خالیه...نه حسی شبیه عشق یا تنفر...انگار کلا چیزی حس نمیکرد...فقط...خالی بود!
با باز شدن ناگهانی در اتاق بدون هیچ در زدنی اخمهاش رو توی هم کشید و به عقب برگشت.مین یونگ بدون رعایت هیچ احترام و سلسله مراتبی با اخم وسط اتاق ایستاده و محافظی که برای جلوگیری از مزاحم شدن بقیه جلوی در گذاشته بود با حالتی که مشخص بود نتونسته جلوی اون آلفای مونث رو بگیره توی چهارچوب در مضطرب نگاهش میکرد.
_ببخشید آلفا من بهشون...
نتونست حرفش رو کامل کنه چون با تکون سر آلفای پک فقط سرش رو به معنی اطاعت براش خم کرد و با بستن در از اتاق خارج شد.
مین یونگ با حالتی نگران در حالی که اون ووی گریون رو توی بغل تکون میداد تا بلکه کمی آروم بشه مستأصل رو بهش گفت:نمیخوای یه کاری بکنی چانیول؟اون وو داره هلاک میشه این بچه یک ساعت تمامه که داره گریه میکنه!من نمیدونم داری با زندگیت چیکار میکنی ولی پسرت به والد امگاش نیاز داره اون به جونمیون...
با زنگ خوردن گوشیش که حدس میزد آلفاهای فرستاده برای انتقال امگا باشن که میخوان خبر رسیدنشون به قلمروی آب رو بهش بدن تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت اما با شنیدن جمله ای که آلفا پشت خط بهش گفت نگاهش همونطور خیره به چشمهای درشت گریون اون وو که انگار داشت از قبل چیزی رو با زبون بی زبونی بهش خبر میداد اخمهاش ناخودآگاه از هم باز شد طوری که مین یونگ هم با دیدن حالت چهره اش سکوت کرد و همونطور با استرس بهش خیره موند اما به ثانیه نکشیده آلفا یکدفعه به سمت در اتاق دویید و بی توجه به صدا زده شدن هاش به سرعت از کنارش رد شد.
مین یونگ نگران از اون واکنش آلفا پشت سرش از اتاق خارج شد اما به خاطر طوفان همونطور پشت در ورودی موند و از شیشه دیدش که چطور بعد از دو تا یکی کردن پله های جلوی عمارت محافظی رو که میخواست ماشینش رو از جلوی در به پارکینگ منتقل کنه به کناری هل داد و بعد از سوار شدنش به سرعت به سمت جایی که هیچکس ازش اطلاعی نداشت کجاست روند.
در حالیکه برف پاکن ها به سختی قطرات درشت بارون رو از جلوی شیشه ی ماشین کنار میزدن پاش رو تا آخر روی گاز فشار میداد تا هر چه سریعتر خودش رو به جایی که آخرین بار با بی رحمی تمام برای همیشه ترک کرده بود برسونه!
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...