با رسیدن به مقصدش و جایی که سال ها پیش همه چیز از اونجا شروع شده بود بالاخره نگاه اخم آلودش رو از روبرو برداشت و به جای فشار دادن پدال گاز روی ترمز زد.
نگاهش بعد از مکث کوتاهی به کنار کشیده شد و روی صورت امگای بی هوش کنارش نشست.صورتش رنگ پریده بود و اون قطرات خون خشک شده روی صورتش باعث میشد با یادآوری نگاه ترسیده اش بیشتر از نژاد آلفا ها متنفر بشه.
امگا هایی که اجازه ی ورود به زندگیش رو بهشون داده بود به اندازه ی انگشت های دست هم نمیشدن ولی وقتی خوب فکر میکرد میدید که همشون بی گناه تر از این بودن که توی بازی بین آلفاهای خاندان پارک صدمه ببینن.
همراه با دم عمیقی از ماشین پیاده شد و اون رو دور زد در رو باز کرد و آروم جونمیون رو توی آغوشش بلند کرد.
بالا تنه اش هنوز هم برهنه بود و حس گونه ی سرد امگا روی سینه اش پوستش رو مور مور میکرد طوری که بعد از سال ها اون آتیش نهفته توی سینه اش داشت سرد میشد!
به سمت سه پله ی روبروی کلبه ی چوبی به راه افتاد و بعد از بالا رفتن ازشون به سختی در رو باز کرد.
با رفتن به سمت تک اتاق خونه،امگا رو روی تخت نه چندان نرمش خوابوند بعد هم پتوی پایین پای امگا رو برداشت و روش انداخت اما لحظه ی آخر با دیدن کبودی بزرگ روی گردن سفیدش که به نظر نه چندان قدیمی میومد دستش توی هوا خشک شد.
همراه با لبخند تلخی روی لبهاش کنار امگا روی تخت نشست و پتو رو آهسته تا روی سینه اش بالا کشید.
پس اشتباه نکرده بود بوی چانیول غلیظ تر از اون بود که مال همخونه بودن باشه.
_پس...باز هم دیر رسیدم!؟
دستش که عجیب میلرزید رو آروم جلو برد و با بغض سنگینی که چشمهاش رو خیس کرده بود موهای نرم توی پیشونی امگا رو با حسرت کنار زد.
_چشمهات رو اذیت میکنن چند بار بهت بگم؟
با یادآوری زمانی که توش بود مثل برق گرفته ها دستش رو کشید و ناخودآگاه از جا پرید و در نهایت سراسیمه از اتاق بیرون زد.
خودش رو به ایوون خونه رسوند و شروع به نفس نفس زدن کرد اما حتی اون هم نتونست جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره.
اون دلتنگ بود و این دلتنگی داشت از پا درش میاورد اما بدتر از اون این بود که کسی نمیتونست کمکش کنه!
♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢
'دور تا دورش رو خون فرا گرفته بود و وسط اون سیلاب سرخ تنها ایستاده بود.
نگاه ترسیده اش تمام اطراف رو میکاوید اما بی فایده بود ناجی ای وجود نداشت!
به مرور سطح خونابه بالاتر میومد و داشت غرقش میکرد اما برای خودش هم عجیب بود که کاری برای نجات انجام نمیداد.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...