part47

559 94 207
                                    

اون وو رو توی تختش گذاشت و سریع خم شد تا پوشکش رو برداره براش ببنده که آلفا کوچولو طبق عادت جدیدش با تکون دادن دست و پاش حوله ی اطرافش رو باز کرد و بعد پاهاش رو توی هوا بلند کرد و با دستهاش اون ها رو گرفت تا به سمت دهنش ببره.

خیلی سریع پوشک رو براش بست و با دیدن تقلا های با مزه ی پسرش موقع بازی بی اختیار لبخندی روی لبهاش نشست.با گرفتن دستهای اون وو توی دستهاش اون ها رو آروم و به حالت دست زدن به هم کوبید و شروع کرد با لحن بچگونه ای شعری رو براش خوندن همزمان سر و بدنش رو هم تکون میداد و کاملا یادش رفته بود کجا و تو چه موقعیتیه فقط طبق روتین حمام های صبحگاهیشون توی نبود آلفا مشغول بازی با پسرش شده بود و هیچ متوجه آلفایی که پشت سرش توی چهارچوب در ایستاده هاج و واج نگاهش میکرد نبود.

چانیول مدتی میشد که اونجا ایستاده مشغول تماشای رقصیدن امگا توی حوله ی حمام و تکون های دست و پای اون وو توی تخت بود ولی صادقانه هیچ جوره دوست نداشت از تماشای نمایش روبروش دست برداره ولی خب فکر به عقب نموندن از برنامه هاش باعث شد در نهایت با تک سرفه ای اعلام حضور کنه.

با اون کار امگا در حالیکه پشت بهش ایستاده بود با همون دستهای بالا اومده با جغجغه و دندونی توی هوا مثل یه مجسمه سر جاش خشکش زد و آلفا ندیده هم حتم داشت چشمهاش در درشت ترین حالت ممکن و لپ هاش کاملا گل انداخته است...و خب حتی تصورش هم باعث میشد لبخندی رو پشت لبش احساس کنه.

با رفتن به سمت تخت لباس های توی دستش رو روی تشک گذاشت و با لحنی که کمی متفاوت بود گفت:موهات رو خشک کن و این لباس ها رو بپوش!

با صدای تیک بسته شدن در حمام و فهمیدن اینکه آلفا برای دوش گرفتن واردش شده باعث شد جونمیون بالاخره به خودش بیاد و با پایین آوردن دست های خشک شده توی هواش چشمهاش رو از خجالت روی هم فشار بده اگه جا داشت حتما همونجا آب میشد و توی زمین فرو میرفت.آخه چطور یادش رفته بود توی اتاق عمارت و تنها نیست؟چطور گذاشته بود آلفا توی اون وضع خجالت آور ببینتش؟حتما الان پیش خودش فکر میکرد دیوونه شده و عقلش رو از دست داده!همزمان با باز کردن چشمهاش لبهاش به جلو برآمده و بعد به پایین متمایل شد که همون موقع اون وو رو به خنده انداخت و باعث شد جونمیون اینبار از دست خودش و کارهاش نفسش رو با حرص بیرون بده کارش به جایی رسیده بود که حتی یه بچه هم بهش می‌خندید.

نگاهی از گوشه ی چشم به لباس های کنارش روی تخت انداخت و با دیدن لباس های جینی که درست به سایز و اندازه ی خودش و اون وو با دو رنگ آبی تیره و روشن اونجا قرار داشت ابروهاش بالا پرید.از زمانی که به عنوان همسر یک پارک وارد عمارت و قلمروی آتش شده بود هیچ جوره سابقه نداشت توی استایلش از اون سبک استفاده بشه.

هر چند تلخ ولی همیشه سلیقه ی شخص دیگه ای هم توی انتخاب لباس هاش دخیل بود و طبق یه قانون نا نوشته در شأن یه امگای سلطنتی نبود تا اونطور لباس بپوشه.نه اینکه اون سبک جلف یا زشت باشه نه...فقط...خیلی معمولی بود...و...انگار معمولی بودن توی فلسفه ی افراد ساکن عمارت اصلا چیز جالب و قشنگی به نظر نمی‌رسید!

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now