قبل از شروع پارت باید یه نکته ای رو بدونین سه جا رو علامت گذاشتم اون سه تا بخش که تموم میشن هم زمانن یعنی دارن همزمان اتفاق میوفتن.
نگران نباشید پیچیده نیست وقتی بهش برسین خودتون متوجه میشین.♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢
طوفانِ شب گذشته بالاخره تموم شده و خون های ریخته شده روی زمین رو شسته بود.خورشید باز هم داشت میتابید و انوار طلایی رنگش رو از بین درخت های سر به فلک کشیده به زمین های خیس و خاک بارون خورده اشون میرسوند.
آلفا با لباس هایی که دیگه خونی و خاکی نبودن پشت پنجره دست به جیب ایستاده و به قطرات ریز آبی که از شیروونی میچکید خیره شده بود.
صدای تق تق در بلند شد و با اجازه اش فرد پشت در به داخل قدم گذاشت اما حتی برنگشت تا بهش نگاه کنه هنوز هم با همون ژست به بیرون از عمارت خیره بود.
_قربان...
سکوت پشت بند عنوانش که طولانی شد بالاخره برگشت و نگاه سرد و سختش رو به آلفای محافظی داد که دستپاچه وسط اتاق ایستاده بود و به خودش میلرزید.
_پیداش کردین؟
بی حس تر از نگاهش پرسید و منتظر جواب سکوت کرد.
_همه جا رو گشتیم تمام عمارت های خاندانتون و جنگل رو...حتی...حتی به خونتون هم رفتیم در کلبه باز بود و طوفان بهمش ریخته بود ولی به نظر نمیومد اونجا رفته باشن.
(اینجا یه نکته ای داره وقتی پارت تموم شد دوباره برگردین اینجا ببینم کسی متوجهش میشه؟به پارت قبل مربوطه و هر کی بتونه بگه یعنی خیلی باهوشه!)
_پیداش کردین؟
سوال آلفا دوباره تکرار شد و آلفای محافظ اینبار واقعا شجاعتش رو نداشت که به چشمهای بی حس روبروش خیره بشه پس فقط سرش رو پایین انداخت و با چشمهایی که از ترس واکنش فرد روبروش روی هم فشار میداد آهسته جواب داد:خیر قربان!
سکوت سنگینی اتاق رو فرا گرفت و لحظه ای بعد صدای فریاد عصبانی آلفا با افتادن و شکستن تمام وسیله های روی میز ستون های عمارت رو لرزوند.
آلفای محافظ که میدونست احتمالا باید منتظر مرگش باشه چشمهاش رو به هم فشار داد و خودش رو آماده ی پذیرفتن خشم آلفای جوان کرد اما باز شدن در و ورود زن مسنی که حکم لوناشون رو داشت باعث نجات جونش شد.
_برو بیرون!
با دستور زن همونطور که نفس حبس شده اش رو آهسته بیرون میداد از خدا خواسته اتاق رو ترک کرد و سعی کرد بیشتر از این ها توی زندگیش خدا رو شکر کنه.
نفس نفس زدن های آلفا اونقدر بلند بود که صدای تیک بسته شدن در توش گم شد اما به جاش زن مسن نزدیک شد و با تلق تلق کفش های پاشنه بلندش توازن اصوات رو دوباره بهم زد.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...