قبل از اینکه بریم پارت یه توضیح بدم برای اونایی که نمیدونن چرا چند وقته آپ نداشتیم.😷
بچه ها واتپد من دچار مشکل شده بود و من نمیتونستم حتی به بوک های دیگه ووت و کامنت بدم چه برسه به پابلیش بوک های خودم و اینکه فقط تو کانورسیشن باهاتون در تماس بودم😢خیلی ببخشید که معطل موندین ولی واقعا دست من نبود به واتپد پیام دادم راه های مختلف رو انجام دادم نشد و در آخر اونقدر ناامید شدم که گفتم یه اکانت دیگه میزنم ولی خب اون هم دردسرای خودش رو داره چون من با گوشی و تو واتپد تایپ میکنم پس اگه بپره همه چی رفته تمام😭حتی الانم نمیدونم چجوری درست شده چون از بس حالم گرفته بود از دیروز چک نکردم و الان اومدم اکانت بزنم دیدم درست شده😑 شاید دوباره هم بپره نمیدونم😒ولی به هر حال بدونین هر جوری بشه من تموم میکنم بوکامو😎راستی این پارت پر از خون و اشکه😢😭دستمالا بالا😇😈
♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢
هوا گرگ و میش بود و نزدیک طلوع خورشید اتاق کمی روشن شده بود اما نه اونقدر که راز های اون شب رو بر ملا کنه.
با حس حجم عظیم فرومونی که احاطه اش کرده بود و بهش فشار میاورد از خواب بیدار شد و با باز کردن چشمهاش اولین چیزی که دید کمر عضلانی و برهنه ی جفتش بود که لبه ی تخت پشت بهش نشسته و سرش رو بین دستهاش گرفته بود.
اون حجم از فرومون غلیظ نفس کشیدن رو برای خودش هم سخت کرده بود اما صدای نفس نفس زدن های آلفای کنارش اصلا عادی به نظر نمیرسید.
با وجود دردی که به خاطر رابطه داشت آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرد و سعی کرد خودش رو بالا بکشه.وقتی موفق شد به خاطر بی حسیه پایین تنه اش مایل توی تخت بشینه ملحفه ای رو که روی پاهاش بود تا گردنش بالا کشید و با یه دست روی سینه اش مچاله کرد تا بدنش رو بپوشونه.
با کمی مکث و تردید دست دیگه اش رو جلو برد تا روی شونه ی آلفا بزاره که با یه دفعه برخواستنش شونه هاش به صورت ناخودآگاه بالا پرید.
فرومون ها مدام کم و زیاد میشد و به خاطر گیجیش نمیتونست روی چیزی تمرکز کنه اما قلبش به دلیل نامعلومی تند و نا کوک میزد.
وقتی آلفای روبروش به سمتش برگشت برای یه لحظه اونقدر جا خورد که چشمهاش گرد شد و ضربان قلب و تنفسش برای لحظه ای کامل قطع شد.
آلفایی که همیشه میشناخت با بالا تنه ی برهنه و فقط یه شلوار سوخته و پاره شده توی تنش کنار تخت ایستاده و با چشمهایی که مدام رنگش از طوسی به طلایی تغییر میکرد و بعد به حالت طبیعی برمیگشت خیره اش بود.
رگ های پیشونیش بیرون زده و مویرگ های قرمز توی سفیدی چشمهاش نشون میداد که تا چه حد تحت فشاره.صورتش خیس از عرق بود و جوری به نظر میرسید که داره درد طاقت فرسایی رو تحمل میکنه.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...