part37

714 137 399
                                    

همراه با لبخند محوی دستش رو جلو برد و با دستمالی که چند دقیقه پیش اشک های دختر رو پاک کرده بود اینبار روی لبخندش کشید و رد شکلات دور دهنش رو پاک کرد.

_آروم بخور عزیزم سرت درد میگیره.

برای یه لحظه خیره به صورت زیبای دختر بچه  لبخندِ روی لبش کمرنگ تر شد اما باز هم با تمام تلخیش تجدیدش کرد و چتری های بلند کنار صورت دختر رو با انگشت پشت گوشش زد.

از همون لحظه ای که چشمش به اون دختر بچه افتاده بود حالش دگرگون شده بود اما تمام سعیش رو کرده بود تا کسی متوجهش نشه.هر چقدر بیشتر به تهیون نگاه میکرد بیشتر متوجه شباهت اون به دختر بچه ی توی رویاهاش میشد.مادرش موقع تمیز کردن لکه ی پالتوش بهش گفته بود همسر سابقش یه دورگه ی آسیایی اروپایی بوده و موهای طلایی و چشم های روشن دختر ارثیه از پدرشه اما جونمیون یه جایی ته دلش مطمئن بود دختر خودش هم که بار ها توی خواب دیده بودش به همون زیبایی میشد.

این فکر که اگه دخترش رو از دست نداده بود اون هم یه روزی میتونست یه همچین لباس های عروسکی قشنگی تنش کنه و موهاش رو اونجوری ببافه قلبش رو سنگین میکرد و به درد میاورد.

با تکون یه دفعه ای و شدید پسرش توی شکمش طوری که انگار میخواست بهش دلداری بده و یادآوری کنه هنوز هم اون رو داره لبخند دوباره مهمون لبهاش شد و چند بار سریع پلک زد تا نم اشک توی چشمهاش از بین بره.حق با پسرش بود حداقل هنوز هم اون رو داشت و به خاطر همین بود که الان اینجا بود.بیرون از سایه ها!

_نی نی داره تکون میخوره؟

با صدای تهیون نگاهش رو به دختر داد و با همون لبخند آروم سرش رو تکون داد که تهیون اینبار با چشمهایی که از ذوق برق میزدن جلو اومد و دستی رو که بستنی توش نبود دراز کرد و روی شکم جونمیون گذاشت.

_واییی...چه باحاله!

به ذوق دختر بچه ی روبروش آروم خندید و دستش رو روی موهای نرمش کشید که با نزدیک شدن چانیول بهشون و سایه ای که روش افتاد سرش رو بلند کرد و آلفا رو دید که با نگاهی به نظر عصبی به دست تهیون روی شکمش خیره بود.

با ترس از اینکه آلفا باز یه چیزی به دختر بچه بگه و باعث گریه ی دوباره اش بشه خیلی سریع اما با ملاحظه دست کوچیک تهیون رو توی دست گرفت و با دست دیگه پشتی صندلی رو گرفت و آروم از جاش بلند شد.

با ایستادن امگا مقابلش و مخفی شدن اون دختر بچه پشت سرش نگاهش رو با اخم بالا آورد اما هنوز چیزی رو که میخواست بگه به زبون نیاورده بود که مادر دختر بچه نزدیک شد و با حالتی کمی مضطرب گفت:دارین تشریف میبرین؟

جونمیون نگاهی زیر چشمی به آلفا و بعد به زن انداخت و جواب داد:به نظر سرتون شلوغ میاد و درست نیست مزاحم کارتون بشیم.

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now