part21

730 143 260
                                    

بعد از بالا آوردن محتویات ناچیز معده اش نگاهش رو به آیینه ی روبروش داد.قیافه اش به معنای واقعی کلمه افتضاح بود!با حس لرزش پاها و دستهاش به روشویی سنگی روبروش چنگ انداخت و آروم روی سرامیک های کف حمام نشست.

نگاهش رو توی محیط بخار گرفته ی اطرافش گردوند و از خودش پرسید:من اینجا چیکار میکنم؟این سوالی بود که مدام توی ذهنش تکرار میشد و اون جوابی براش نداشت.اضطراب و ترسی که از هم اتاق شدن با آلفاش داشت به همراه غمی که هنوز هم روی دلش سنگینی میکرد مثل یه زخم چرکی سر باز کرد و یه دفعه بغضش ترکید اما با دست جلوی دهنش رو گرفت تا صداش بیرون نره.

نمیخواست خدمتکار ها متوجه بشن و به ییشینگ خبر بدن.از دیروز که بچه اش رو از دست داده بود همش میخواستن مشغولش کنن یا کاری کنن تنها نباشه.این که دیگران میخواستن کاری کنن فراموش کنه رو درک میکرد اما باز هم برای اون چیزی عوض نمیشد اون بچه اش رو از دست داده بود و نیاز داشت که براش عزاداری کنه.اتفاق دیروز برای بقیه یه سقط جنین ساده بود ولی جونمیونِ تنها بچه ای رو که دو هفته ی تمام همدم و همراهش بود رو از دست داده بود.

بعد از کمی خالی کردن خودش زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و مثل یه بچه دستهاش رو دورشون پیچید.هق هق های مظلومانه اش توی فضای بسته اکو میشد و تنهاییش رو بیشتر به رخ میکشید.

با درد کوچیکی که زیر شکمش احساس کرد به یادآورد که شخص دیگه ای هم،هم نَفَسِشه و اون ناخواسته بهش بی اعتنا بوده.بلافاصله پاهاش رو دراز کرد تا با راحت نشستنش فشار کمتری به شکمش بیاد هر چند که سردی زمین زیرش هم آزار دهنده شده بود.

با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و آروم بینیش رو بالا کشید اما اونقدری انرژی نداشت تا از جاش بلند بشه.با شرمندگی رو به شکمش زمزمه کرد:معذرت میخوام که ناراحتت کردم...ولی باید برای خواهرت عزاداری میکردم!

جونمیون از لحظه ای که اون خواب رو دیده بود میدونست که بچه ی از دست رفته اش یه دختر بوده!

آروم دستش رو روی شکمش کشید و خیره به موجود زنده ی توی بدنش ادامه داد:اما با تمام وجودم خوشحالم که تو رو هنوز هم دارم...تو هدیه ی خدا به منی و من هر کاری برای سالم به دنیا اومدنت میکنم این رو بهت قول میدم!

آروم دستش رو به دیوار گرفت و به سختی از جاش بلند شد به خاطر ضعف بی حال شده بود و کمی سرگیجه داشت اما هر طور شده سر جاش ایستاد و چند تا نفس عمیق کشید تا بتونه سر پا بمونه.

از دیروز که از بیمارستان مرخص شده بود حالش از خودش بهم میخورد به خصوص که هنوز هم میتونست خون های خشک شده روی بدنش رو حس کنه اما بقیه اجازه نمیدادن تنهایی حمام کنه و اون هم روش رو نداشت تا ازشون کمک بخواد.

به خاطر ضعفی که میدونست برای نخوردن غذاست ایستادن براش سخت شده بود و داشت از فکر حمام کردن منصرف میشد که نگاهش به چهارپایه ی چوبی و کوچیکی افتاد که گوشه ی حمام بود و احتمالا خدمه ازش برای تمیز کردن قسمت های بالایی دیوار ها استفاده میکردن.دستش رو به دیوار گرفت و با پا کمی هلش داد تا بتونه زیر دوش روش بشینه.

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now