با دلشوره ای که به خاطر حرف های اون آلفاها گرفته بود بی خیال صبحانه ای که سعی داشت اختصاصی برای جونمیون درست کنه شد و به سمت پله ها به راه افتاد بعد از دیدن اینکه کسی توی راهرو نیست به سمت اتاق جونمیون رفت و آروم واردش شد.
جونمیون به پهلو و سمتی از تخت که خالی بود خوابیده بود😈و صورتش معصوم تر از همیشه به نظر میرسید.
با دیدن چهره ی خسته و غرق در خوابش دلش نیومد بیدارش کنه آروم جلو رفت و گوشه ی خالی تخت نشست.نگاهش رو روی جونمیون بالا پایین کرد و در نهایت با رسیدن به شکمش متوقف شد.
برای یه لحظه فکر اینکه با امگا یا دختر شدن بچه ی توی شکمش ممکنه چه کارهایی با جونمیون بکنن تن و بدنش لرزید اما سریع سرش رو به طرفین تکون داد و به جاش موهای توی پیشونی جونمیون رو با انگشت کنار زد تا حواس خودش رو از افکار منفی توی ذهنش پرت کنه.
بر عکس دایه اون روزِ جونمیون بی خبر از همه جا توی آرامش سپری شد.آرامشی که بعد ها فهمید حکم آرامش قبل از طوفان رو براش داشته!
بعد از یه خواب خوب و راحت بعد از مدت ها،به اصرار دایه انواع و اقسام غذاها رو امتحان کرد.
با هم توی لپ تاپ جدیدش فیلم دیدن و حتی دایه براش کتاب خوند.
در نهایت هم برای استراحت با هم روی تخت دراز کشیدن و از هر چیزی که به نظرشون در اون لحظه جالب میومد حرف زدن.گذشته ها حالشون و حتی آینده!
اونقدر که حتی متوجه گذر زمان نشدن!دایه با دیدن رنگ نارنجی آفتاب از پنجره که نشون میداد خورشید در حال غروب کردنه نفسش رو بیرون داد و با همون ته مایه ی لبخندی که روی لب داشت از جاش بلند شد تا عصاش رو برداره که لحن سوالی جونمیون باعث شد کنجکاو به عقب برگرده!
_دایه؟
_جانم؟
جونمیون نگاهش رو دزدید و همونطور که خوابیده بود با گذاشتن دست راستش روی شکمش گفت:به نظرت...دخترم ازم متنفر نیست؟
ابروهای دایه بالا پرید و با تعجب گفت:دخترت؟
جونمیون آروم از جاش بلند شد و سر به زیر روی تخت نشست.
_خوابش رو میبینم...اما اینبار...ازم خداحافظی کرد!حتما چون به خاطر ضعف من نتونسته پا به این دنیا بزاره...
چشمهاش خیس شد و به خاطر بغض نتونست ادامه بده دایه با فهمیدن موضوع نگاه نگران و ترسیده اش رو به در داد و وقتی از بسته بودنش مطمئن شد نفسش رو به بیرون فوت کرد و دستهای جونمیون رو توی دست گرفت.
_چرا همچین فکری میکنی عزیزم...کسی قابلیت تنفر داشتن از تو رو نداره!
از اون حرف لبخند تلخی روی لبهاش تشکیل شد اما نه اونقدر که به چشم های کم سوی دایه بیاد.همین حالاش هم افراد زیادی ازش متنفر بودن حتی جفتش!
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...