پرده ی حریری که روبروی پنجره ی باز اتاق قرار داشت با نسیم ملایم صبحگاهی تکون میخورد و اجازه میداد با تابش نور خورشید به داخل فضای اتاق روشن بشه.
پیرزنی که گوشه ی تخت روی تشک نشسته بود از خواب آلودگی پسرک لبخندی زد و دستش رو جلو برد تا تارهای موی توی پیشونیش رو کنار بزنه.
آفتاب نیمرخ درخشان و زیباش رو روشن کرده بود اما هنوز هم مصرانه چشمهاش رو بسته نگه داشته بود تا خوابش بهم نخوره.خنکی لحاف و تشک و گرمای دستی که روی گونه اش احساس میکرد باعث میشد توی خواب با لبهای بسته لبخند بزنه.
_نمیخوای بیدار شی خوابالو؟
_اوممم یکم دیگه دایه...لطفا!
_اوممم باشه پس من هم این شیرینی های خامه ای رو ببرم تا تو...
به لحظه نکشیده چشمهای جونمیون باز شد و توی جاش نشست.
_شیرینی خامه ای؟کو کجاست؟
پیرزن به قیافه ی با مزه اش خندید و اینبار بینی اش رو بین دو انگشتش گرفت و آروم کشید.
_شکمو...
_آخ دایه درد داشت...
_اینقدر فیلم بازی نکن بچه...بیا صبحانه ات رو بخور...ولی جدا هیچوقت نفهمیدم چرا تو اینقدر شیرینی دوست داری!
توی سکوت و با لبخند از شیرینی های توی سینی میخورد و از کنار دایه اش بودن لذت میبرد مدت زیادی بود که دایه اش به بهانه ی بیماری ازش دوری میکرد و خب تنهایی و محبوس شدن توی اتاقش بدجور جونمیون رو آزار میداد.
_ارباب میخواد باهات صحبت کنه...
با جمله ای که از دهن دایه اش شنید ناخودآگاه فکش از جویدن ایستاد.دیدن والدینش به خصوص پدرش همیشه براش ترسناک بود.
_اینبار سعی کن کاری نکنی تا عصبانیش کنی باشه؟
جونمیون؟اون هیچوقت کاری نمیکرد تا دیگران عصبانی یا ناراحت بشن اون بچه اونقدر پاک بود که اصلا انجام دادن اینجور کارها در توانش نبود.اما دست خودش هم نبود وقتی پدرش سرش داد میکشید و نامادریش با چشمهای برزخیش نگاهش میکرد باز هم توی لاک سکوتش فرو میرفت و از نظر پدرش لال بودنش مساوی بود با شرمساری بیشتر بابت داشتن اون بچه.
آروم سرش رو تکون داد تا حداقل دایه اش رو نرنجونه.
کمی از شیرکاکائوی توی فنجون نوشید و دوباره ساکت سر جاش نشست تا دایه اش با دستهای چروک و لرزونش موهای کمی بلندش رو شونه کنه.
_میدونم توت فرنگی دوست داری پس چرا نمیخوری؟
میخواست بگه چون اشتهام کور شد اما باز هم فقط در سکوت با انگشتهاش بازی کرد.
وقتی دایه اش کارش رو تموم کرد با دست چند بار پشتش کوبید تا بهش اطمینان و قوت قلب بده بعد هم عصاش رو از کنار تخت برداشت و به سمت در اتاق حرکت کرد.
ESTÁS LEYENDO
Goddess of the Moon
Fanficالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...