_خب...حالش چطوره؟
ییشینگ که مشغول گرفتن نبض بود با سوالش نگاهش رو به صورت معصوم امگا و اون وویی که پهلو به پهلوش دراز کشیده و دستش رو روی قلب اوماش گذاشته بود داد و بعد اون رو به صورت نگران آلفای روبروش که برای اولین بار بدون هیچ واسطه ای نگران خود امگا و وضعیتش بود داد.
_به زودی به هوش میاد.
لبخند دوباره مهمون لبهای آلفا شد و اینبار آسوده سر تکون داد و روی صندلی اون طرف تخت نشست اما بعد با دیدن پسرش که به نظر بی حال میرسید و یک دقیقه پیش خوابش برده بود نگرانی دوباره بهش هجوم آورد و با لبخند ماسیده روی لبش دوباره پرسید:حال...اون وو...
ییشینگ اینبار با اخم نگاه ازش گرفت و گفت:برات مهمه؟
_ییشینگ!
اینبار از جاش بلند شد و با اخم سر آلفای روبروش فریاد کشید:بس کن چانیول...همیشه خودخواه بودی و فقط به خودت و کاری که میخواستی انجام بدی فکر میکردی...الان هم همینی!چرا فکر کردم عوض میشی؟
چانیول هم اینبار از جاش بلند شد و جواب داد:چاره ی دیگه ای نداشتم...تو که باید بهتر بدونی!
ییشینگ اینبار از کوره در رفت و با عصبانیت شروع به فریاد زدن خشمی که تمام مدت توی خودش انبار کرده بود کرد و گفت:بله...درسته پارک چانیول بزرگ چاره ای جز زجر کش کردن اطرافیانش نداره!
چانیول اینبار فقط سکوت کرد و بزاقش رو قورت داد.از زمان از دست دادن امگا برادر همیشه حامیش تبدیل شده بود به یه دشمن قسم خورده که از هر فرصتی برای نشون دادن تنفرش با نیش و کنایه استفاده میکرد.
ییشینگ که اولین بار بود سکوت رو به اون شکل از فرد روبروش میدید با فهمیدن اینکه تند رفته دست چپش رو به کمرش زد و با دست دیگه بین ابروهاش رو مالید.
اون به خاطر برگشت امگا بی نهایت خوشحال بود و حس میکرد بار عظیمی از روی دوشش برداشته شده و قلبش دیگه اون سنگینی همیشگی رو نداره ولی به خاطر فشاری که متحمل شده بود خیلی بهم ریخته بود.
_اون وو در حد مرگ ترسیده بود چانیول...چرا از قبل چیزی بهم نگفتی تا لااقل آماده اش کنم؟
اینبار تن صداش آروم بود و لحنش حالت گلایه داشت نه سرزنش پس آلفای روبروش هم همونطور آروم جواب داد:نمیشد!
نگاهشون که به هم گره خورد نتونستن به صحبتشون ادامه بدن چون همون موقع در اتاق زده شد و چانیول به اجبار اجازه ی ورود داد.
با ورود سر خدمتکار قبلی که با سینی ای توی دستش که کاسه ی آبی به همراه دستمال پارچه ای توش قرار داشت رو بهشون ادای احترام کرد نگاهشون رو به اون دادن و ییشینگ بار دیگه بهش یادآوری شد که همه چیز فقط یه نمایش بوده.
ESTÁS LEYENDO
Goddess of the Moon
Fanficالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...