part19

590 141 336
                                    

لطفا قسمت جهان امگاورس رو مرور کنید به خصوص قسمت بارداریش رو.

♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢

وسط های پاییز بود و کمی بیشتر از دو هفته از اون طوفان بزرگ توی خانواده ی پارک میگذشت.چانیول بعد از تلافی حمله ی گرگ های رقیب به پکشون حمله کرده بود و بعد از پیروزی رسما تا زمان بهبود آلفا پارک جانشینش شده و خودش رو غرق در کار کرده بود.

آلفا پارک از بستر بلند شده بود ولی هنوز هم برای کارهاش از همسرش کمک میگرفت البته یه جورایی انگار فقط بیشتر تحت نظرش داشتن تا کمک کردن!

با رفتن لوهان و جونگین خونه خالی تر از روز های دیگه به نظر میرسید و جونمیون احساس تنهایی بیشتری میکرد.ییشینگ هر روز برای معاینه اش میومد اما کارهای خودش و مطبش هم بود و جونمیون به هیچ عنوان نمیخواست مانع کار و زندگی آلفای مهربون بشه.

با تموم کردن سومین کتابش توی اون هفته اون رو بست و نگاهش رو به بیرون از پنجره دوخت.صدای باد به خوبی به گوش میرسید و برگ های خشک و نارنجی درخت های محوطه رو توی هوا به گردش در میاورد.هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت بارون شروع به باریدن کنه و این منظره محیط اطرافش رو بیش از حد دلگیر کرده بود.

کار هر روزش خلاصه میشد توی کتاب خوندن،با ییشینگ نیم ساعت توی محوطه قدم زدن و در نهایت به اتاقش برگشتن.

نگاهش رو توی اتاقی که انگار خونه ی جدیدش بود گردوند.دیوار های سفید با گچ کاری های ظریف و رگه هایی از جنس طلای ناب حتی تخت میز و صندلی و کمد لباس هاش هم از چوب اعلا ساخته شده بود ولی همه ی این ها کنار هم فقط براش یه زندان مجلل رو به نمایش میگذاشت.اگر میخواست با خودش صادق باشه دلش برای کلبه اشون تنگ شده بود درسته اونجا هم زندانی بود و شاید خاطره های خوبی نداشت ولی حداقلش یه خونه بود نه یه قصر تنهایی.

به لحظه فکرش قبل تر از ازدواج و سمت اتاقش رفت جایی که توش بزرگ شده بود اونجا هم زندانی بود ولی دایه نمیزاشت هیچوقت احساس تنهایی کنه اونجا...

سرش رو برای بیرون کشیدن خودش از غرق شدن توی اون افکار به طرفین تکون داد و از جاش بلند شد.

توی طول روز فقط یک بار از ته دل لبخند میزد اون هم دقیقا همون لحظه بود زمانی که روبروی آیینه می‌ایستاد و با بالا دادن کمی از پیراهنش به رشد موجود کوچیک توی بدنش نگاه میکرد.از بس لاغر بود چیز زیادی از بارداریش مشخص نبود ولی میتونست یه قسمت سفت و کوچیک رو توی انتهایی ترین قسمت شکمش احساس کنه و همین باعث تشکیل یه منحنی قشنگ روی لبهاش میشد.

اون موجود کوچولو تا اون موقع اذیتش نکرده بود و انگار نه انگار که وجود داره فقط به خواب شیرینش ادامه داده بود.

Goddess of the MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora