_این امکان نداره.
سکوت حاکم در اتاق با صدای عصبی سوهی شکسته شد و نگاه های مبهوت بقیه رو از ییشینگ به اون منتقل کرد.
سوهی اما با حالتی که کاملا مشخص بود هیستریکه به طرف چانیول رفت و به بازوش چنگ انداخت.
_اون...اون حتی هیت هم نمیشد چطور ممکنه حامله باشه...
ناگهان با فهمیدن اینکه چی از دهنش در رفته ساکت شد و نگاهش رو به بقیه دوخت.مادر چانیول اما با اون حرف سوهی کم کم از شوک خارج شد و با کشیدن اخم هاش تو هم بهش نزدیک شد و پرسید:منظورت چیه که هیت نمیشد؟
با سکوت سوهی پوزخند زد و ادامه داد:شما میدونستین و اون رو به ما قالب کردین؟هه...امگایی که هیت نمیشه به چه دردی میخوره...شما سرمون کلاه...
_بیرون!!!
صدای چانیول همونطور که هنوز هم به امگای خوابیده روی تخت خیره بود حرفش رو قطع کرد و باعث شد متعجب به سمت پسرش برگرده.
_چی؟
_گفتم...بیرون!
اینبار نگاه اخم آلودش رو به مادرش داد و با لحن ترسناک و شمرده شمرده ای حرفش رو تکرار کرد.
لحظه ای بعد رفتن مادرش بعد از یه پوزخند صدادار رو نادیده گرفت و به تخت نزدیک شد همزمان ییشینگ از جاش بلند شد و با چشم به لوهان اشاره کرد تا جونگینی رو که ماتش برده بود با خودش از اتاق خارج کنه.با رفتن سوهی که آخرین فرد حاضر توی اتاق بود در رو بست و به چانیول که هنوز هم از بالا به امگاش خیره بود نزدیک شد.
_دلم میخواست میتونستم بهت تبریک بگم...اما صادقانه میگم...مطمئن نیستم لایقش باشی!
آروم زمزمه کرد و دست به سینه و با اخم روبروی چانیول ایستاد که باعث بریده شدن نگاه خیره اش به جونمیون شد.اما اینبار وقتی نگاه بی حس چانیول توی چشمهاش نشست خبری از اخم یا خشم نبود بیشتر ناباوری بود که توش موج میزد.
_مطمئنی؟
_از چی؟اینکه لیاقتشون رو نداری؟
چشمهاش رو روی هم گذاشت و از بین دندون هاش غرید:ییشینگ!
وقت مسخره بازی آدم های اطرافش رو نداشت و اون ها مثل همیشه وقت نشناس بودن!
_از حاملگیش آره!
اخم های آلفا توی هم و نگاهش دوباره شبیه قبل شد و این ییشینگ رو گیج میکرد نمیتونست احساسات چانیول رو از فرومون ها یا رفتارش بفهمه!
ولی چیزی که نمیدونست این بود که خود چانیول هم نمیفهمیدشون اون هم در حالی که هنوز هم حرف های اون دختر و طبیب معبد رو به یاد داشت.
'.چون این هیت به بدنش تحمیل شده و براش آمادگی نداشته بدنش رو بیش از اندازه ضعیف کرده ممکنه تا چند ماه هیت نشه ولی بعد از اون اگر بتونین قوای جسمیش رو برگردونین هیت هاش منظم میشه و برای بارداری آماده است.'
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...