اول از همه اینو بگم که یادم رفت پارت قبل یه سوال مهم ازتون بپرسم لطفا اگه میشه قبل از خوندن پارت اول اینجا جوابم رو بدین.
به نظرتون نمره ی چانیول توی پارت قبل چند بود؟
و اینکه خواستم بگم به یکی از پایان هامون به اندازه ی یک تار مو نزدیکیم😶
♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢
_دوسش دارین؟
نگاه پیرزن از شال بافتنی سیاه رنگ توی دستش که گل های ریز قرمز رنگ و برجسته ای رو توی خودش داشت و کاملا مطابق با سلیقه اش انتخاب شده بود بالا اومد و با یه لبخند روی لبش سر تکون داد و گفت:البته که دوسش دارم...اصلا مگه میشه هدیه ای از جانب تو باشه و من دوسش نداشته باشم؟
جونمیون که تمام مدت با یادآوری واکنش خانم پارک به هدیه اش از استرس نفسش رو توی سینه حبس کرده بود بالاخره آسوده بیرونش داد و لبخندی هم روی لبهای خودش نشست که البته با ادامه ی صحبت های دایه کمی کمرنگ شد.
_اما نباید خودت و آلفات رو به زحمت مینداختی عزیزم...باید به جای اینکه وقتت رو برای خرید برای منه پیرزن هدر بدی از لحظه لحظه ی سفرت لذت میبردی!
_این چه حرفیه که میزنین دایه؟شما لایق خیلی بیشتر از اینهایید...
با شرمندگی ای که یه دفعه به سراغش اومده بود سرش رو زیر انداخت و در حال بازی با انگشتهاش گفت:فقط چون من توی خرید سوغاتی بی تجربه بودم نتونستم چیزهای مناسبی برای بقیه بخرم...عذر میخوام اگه به اندازه ی کافی خوب نبود!
دایه که مثل همیشه از همه ی اتفاقات عمارت با خبر بود و خوب میدونست وقتی امگا یک ساعت پیش برای ادای احترامِ برگشت از سفر و بردن سوغاتی ها به اتاق آلفا پارک رفته بود بر خلاف خود آلفا همسرش واکنش چندان خوبی بهش نشون نداده و در نهایت با گفتن اینکه اون لباس مارک بیش از حد بی کلاسه جونمیون رو به خاطر به قول خودش بی سلیقگی سرزنش کرده و حتی هدیه اش رو جلوی خدمه توی سطل زباله انداخته بود تا علاوه بر حرف هاش با رفتارش هم تحقیرش کنه بار دیگه دلش به حال امگای مظلومی که بزرگ کرده و بیگناه تحویل اون عمارت هزار رنگ داده بود سوخت پس دستش رو جلو برد و با گذاشتن انگشت اشاره اش زیر چونه ی امگای مقابلش سرش رو بلند کرد تا بتونه چشمهای شیشه ایش رو ببینه.
_این چه حرفیه که میزنی عزیزم؟کی گفته برای خرید هدیه باید تجربه داشت؟وقتی فردی برای کسی هدیه ای میخره نشون دهنده ی قلب بزرگشه و شخصی که اون رو میپذیره تنها وظیفه اش تشکر کردنه!
جونمیون که میدونست احتمالا باز هم دایه از همه چی مطلعه و همون جمله ی ناخودآگاه از دهنش پریده هم باعث مکدر شدن خاطرش شده برای اینکه پیرزن رو هم مثل خودش ناراحت نکنه لبخندش رو دوباره تمدید کرد و با تکون دادن سرش گفت:همینطوره...حق باشماست!
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...