part38

636 120 325
                                    

با رسیدن به عمارت راننده سمتش برگشت و خواست چیزی بگه که با اخم هشدار آمیزش ساکتش کرد.

_هیش!!!

با کج کردن سرش به یک سمت و اشاره ی لحظه ایش به بیرون به آلفای محافظ روبروش فهموند که باید بی سر و صدا از ماشین پیاده بشه و در رو براش باز کنه.

نگاهش رو به شکم امگا که تموم مدت و حتی توی خواب هم توسط دستهاش محافظت میشد داد و اون رو تا صورتش بالا آورد موهاش توی این چند ماه بلند تر شده و چتری هاش کامل پیشونیش رو تا چشمهاش پوشونده بودن.

سرش روی شونه اش بود و طوری آروم خوابیده بود که انگار عمیق ترین خواب عمرشه البته با شب بیداری شب گذشته اش به خاطر هوس نودل و فعالیت و استرس امروزش انرژی ای که از دست داده بود اصلا دور از ذهن نبود.

با باز شدن در ماشین آروم دست راستش رو روی گردن امگا گذاشت و با چرخیدن به سمتش آروم تر سرش رو روی سینش گذاشت و با دست بردن زیر زانوهاش اون رو روی دستهاش بلند کرد.

در حال بالا رفتن از پله ها با دیدن ماشین ییشینگ که سابقه نداشت اون موقع از روز خونه باشه و به صورت شلخته ای هم انگار که عجله داشته باشه پارک شده بود اخمهاش تو هم رفت و وقتی محافظینِ کنار دربِ ورودی بعد از ادای احترام براش در رو باز کردن اخمش با دیدن عجله و سراسیمگی خدمه بیشتر هم شد.

با صدای در دایه و مین یونگ که توی پله ها نشسته بودن از جا پریدن و ییشینگ که داشت روبروشون با دستهایی گره کرده به پشت از سمتی به سمت دیگه میرفت سمتش چرخید و با دیدن جونمیون که با چشمهای بسته توی بغلش بود ترسیده جلو اومد و همونطور که نگاه نگرانش رو روی امگا میگردوند گفت:چیشده؟چه اتفاقی براش افتاده؟

چانیول نگاهی به امگای توی بغلش انداخت و گفت:حالش خوبه...فقط خوابیده!

_اوه گاد...خدا رو شکر!

وقتی آلفای روبروش دستش رو به کمرش زد و در حالیکه سرش رو رو به سقف بالا میگرفت نفسش رو با آسودگی بیرون داد حدس زد که یه چیزی اون وسط درست نیست و بعد با دیدن صورت های رنگ پریده و ترسیده دایه و مین یونگ که هنوز هم جرئت نداشتن نزدیک بشن ولی همونجور به امگای توی بغلش خیره بودن دیگه کاملا مطمئن شد یه اتفاقی در نبودش افتاده پس اخمهاش غلیظ شد و پرسید:چه خبر شده؟

ییشینگ در حالی که یه دستش هنوز به کمرش بود در حال مالش پیشونی دردناکش با دست دیگه جواب داد:شنیدیم با جونمیون رفتی به جلسه ی مخفیانه ی آلفاها!

چانیول با تکون امگا توی بغلش که گونه اش رو به سینش مالید نگاهی بهش انداخت و بعد راهش رو به سمت اتاقش کج کرد.ییشینگ هم در حال صحبت با لحنی عصبی پشت سرش راه افتاد و همونطور باهاش وارد اتاق شد.

_با خودت چی فکر کردی چانیول؟گفتم تا یه مدت از بقیه دورش کن اونوقت تو برش داشتی بردیش وسط یه مشت آلفای غریبه؟

Goddess of the MoonWhere stories live. Discover now