🚫🚫🚫
_آه...
بین ناله های نسبتا بلند امگای زیرش که میدید چطور داره تلاش میکنه جلوشون رو بگیره و شکست میخوره آلفای درونش نیشخندی از غرور و افتخار زد و با رضایت به کارش ادامه داد تا اینکه همزمان با افزایش تقلاهای امگا گوش های تیزش متوجه ضربان قلب تند شده ی پسرش شد.
همزمان با بلند کردن سرش و رها کردن نیپل داخل دهنش زبونش رو روی لب پایینش کشید و رد خیس و شیرین روش رو لیس زد اما حرکات کمرش رو متوقف نکرد.فقط نگاهش رو از امگا که بی حال سرش رو روی بالشت برمیگردوند و قفسه ی سینه اش برای گرفتن اکسیژن به شدت بالا پایین میشد تا شکمش پایین آورد و روی برآمدگی دلخواهش متوقف شد.
اون قسمت از پوست سفید شکم امگا طوری برآمده شده بود که انگار پسر کوچولوی شیطونش پاشنه ی پاش رو اونجا گذاشته و بهش فشار میاورد تا اعتراضش به اون وضعیت رو به اون شکل نشون بده.ناخودآگاه از تخسی بچه ی متولد نشده اش لبخند کجی کنج لبش نشست و وزنش رو روی دست چپش انداخت تا با برداشتن دست راستش از کنار سر امگا اون نقطه رو لمس کنه که با شنیدن ناله ای ازش که به نظر نمیومد از روی لذت باشه اینبار خود به خود حرکات لگنش متوقف شد.
_آخ...
در حالیکه خودش هم از حس اون حجم از فرومون های غلیظ توی محیط اطرافش به نفس نفس افتاده بود توی صورت امگا خم شد و با نگاه اخم آلودی که رنگ نگرانی داشت به صورت جمع شده اش خیره شد.دست راستش رو روی گونه ی گل انداخته و گرم امگا گذاشت و وقتی پلک هاش از هم فاصله گرفت و نگاه خمارش رو بهش دوخت دستش رو به شکمش منتقل کرد و در حال مالش اون نقطه پرسید:درد داری؟
جونمیون خجالت زده از وضعیتی که توش بود و معذب از اون نزدیکی آلفا بهش لبش رو گزید و ناخودآگاه نگاه چانیول رو برای لحظه ای به سمت لبهاش کشوند تا اینکه نگاه منتظر آلفا دوباره به چشمهاش برگشت و مجبور به جواب دادنش کرد:هیجان زده است...لگد هاش خیلی محکمن!
_پس درد نداری؟ادامه بدم؟
وقتی امگا خجالت زده سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند و آروم به تایید تکون داد دوباره حرکات کمرش رو شروع کرد و کاری کرد باز هم ملافه ها رو محکم تو مشتش بگیره.
دیدن اون حالت صورت امگا موقع رابطه هاشون وقتی هنوز هم اونقدر ازش خجالت میکشید که معذب به جای دیگه ای جز چشمهاش خیره میشد به حدی که به جز همون شب مهمونی نه تنها لمسش نکرده بلکه دیگه هیچوقت به پشتش چنگ ننداخته بود تا حداقل فشار روی بدنش رو کم کنه کمی حال گرگش رو میگرفت پس خودش هم با اخمهایی که تو هم رفته بود سرش رو تکون محکمی داد و با عقب رفتن موهای خیس از عرق توی پیشونیش نگاهش رو به ماه کامل بیرون از پنجره داد و بهش خیره شد.
_ آهه...
نبض زدن های ورودی امگا اطراف آلتش که بیشتر شد متوجه نزدیکی به ارگاسمش شد و حرکاتش رو کمی تند تر کرد اما هنوز هم آروم و عمیق به همون نقطه ی اسفنجی ضربه میزد و سعی میکرد تمرکزش رو بزاره روی از دست ندادن کنترلش!
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...