هنوز از رفتن آلفاها چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که سوهی طوری در رو باز کرد که از پشت به دیوار برخورد کرد و صدای بلندی ایجاد شد!
_من تو رو میکشم دزد کثیف!
جونمیون از جاش پرید اما حتی فرصت نکرد پلک بزنه سیلی سوهی روی گونه ی سمت چپش فرود اومد و باعث شد پوستش به گزگز بیوفته و سرش به سمت مقابل کج بشه.
هنوز نتونسته بود دوباره صورتش رو به مقابل برگردونه که دست سوهی دوباره بالا رفت اما اینبار مچ دستش اسیر دست پدرش شد.
_داری چه غلطی میکنی مگه نگفتم بهش کاری نداشته باش؟
_دستورتون برام مهم نیست پدر...اون آینده ی من رو نابود کرده نمیبینین؟حالا من مایه ی تمسخر خاص و عام میشم...
_تو نمیتونستی چانیول رو داشته باشی سوهی...هیچوقت!
پدرش با خونسردی تمام بیان کرد و دست سوهی رو با ضرب رها کرد اما اون دختر هنوز هم روی حرفش پافشاری داشت.
_چرا میتونستم پدر میتونستم...من اون رو رام خودم میکردم...کاری میکردم برای بودن باهام به التماس بیوفته...اگه این هرزه خودنمایی نمیکرد من ملکه ی قبیله ی آتش میشدم و قدرت قبیله امون با این وصلت اونقدر زیاد میشد که شما...
_رامش میکردی؟با چی؟با اون افزایش دهنده ی توی شامپاین یا به تخت کشیدنش...کدوم؟
سوهی و مادرش که توی چهارچوب در ایستاده بودن به معنای واقعی کلمه جا خوردن و آلفا سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:اون عوضی هممون رو بازی داد...اون از اول هم میدونست که جونمیون پسرمه...تو هدف نبودی...اون بود!
نگاهش رو برای یه لحظه به چشمهای متعجب جونمیون داد و بعد به سمت پنجره ی اتاق رفت و در حال خندیدن عصبی دستهاش رو پشتش گره زد.
_میدونی پدرش توی دفترم بهم چیا گفت؟گفت پسرش حتی یک کلمه هم راجع به امشب بهش چیزی نگفته بوده.این یعنی اون آلفا اونقدر باهوش و خودسره که خودش نقشه هاش رو کشیده و بدون اجازه از پدر آلفاش اجراش کرده پس بی شک اون آلفای بعدیه قبیله ی آتشه.
اینبار همسرش با اخم بهش نزدیک شد و شروع به صحبت کرد.
_برای همینه که باید تهدیدش میکردی نباید طبق خواسته ی اون عمل می کردی...سوهی یه آلفاعه و میتونه براش آلفا بیاره اما یه امگای مذکر به چه دردش میخوره!فقط مایه ی شرمساریشه...
امگای مذکر؟داشتن راجع به چی حرف میزدن؟جونمیون از حرف هاشون هیچ سر در نمیاورد!
یه دفعه آلفا با عصبانیت سمت همسرش برگشت و تقریبا شروع کرد با صدای بلند حرف هاش رو فریاد زدن.
_تو چی میفهمی زن؟دارم میگم اون اصلا برای صلح نیومده بود بلکه برای شروع جنگ پا تو عمارت من گذاشته بود...اون دکتری که همراهش بود با یه نگاه شامپاین ها رو چپه کرد و تو صورتم گفت میخواستم ازشون سوءاستفاده کنم...میدونی اگه این موضوع جایی درز کنه چی میشه؟تمام قبایل علیه امون میشن...از اون گذشته اون پسره چانیول لحظه ی آخر گفت اومده بوده تا از قبیله ی ما معشوقه پیدا کنه میفهمی؟معشوقه!نه یه همسر یا جفت...پس از اول هم سوهی هدفش نبوده...اون آبروم رو برد و کاری کرد همیشه تو چنگالش باقی بمونم...بهم نشون داد اگه بخواد میتونه من و قدرتم رو یه شبه نابود کنه پس به لطف تو و نقشه های مسخره ات حالا من مجبورم تحقیر هاش رو تحمل کنم و به این ازدواج تن بدم میفهمی؟؟؟میفهمی چه غلطی کردی یا بیشتر بگم؟؟؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Goddess of the Moon
Fiksi Penggemarالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...