توجه کنید که این پارت ها شاید به خاطر رفتار چانهو خصوصا چانیول کمی گیج بشین ولی نگران نباشین همه چی تحت کنترله و بعدا دلیل خیلی از چیزها رو متوجه میشین بهتون قول میدم!فعلا از چانهوی رمانتیک لذت ببرین😇😈
♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢
با وجود اینکه صدای کوبش محکم قلب آلفا و تنفسش رو توی گوشهاش میشنید ولی هنوز هم باورش نمیشد که آلفاش برگشته و خواب نمیبینه.آروم سرش رو از روی سینه اش بلند کرد و نگاهش رو بالا برد که با دیدن باند های سر آلفا و زخم و خراش های صورتش بغضی که حتی نمیدونست برای چی توی گلوش تشکیل شده سنگین تر از قبل شد و چشمهاش رو اشکی کرد.
در حالیکه دست چپش هنوز هم روی سینه ی آلفا بود دست راستش بالا اومد و پانسمان توی پیشونی و بالای ابروش رو با سر انگشت لمس کرد که همون موقع یکی از دستهای آلفا که دور کمرش پیچیده شده بود بالا اومد و با گرفتن دستش توی دست اون رو آروم پایین آورد.
دست خودش نبود وقتی با فشار آروم انگشت های آلفا به انگشتهاش مردمک هاش لرزید و قطره ای اشک روی گونه اش جاری شد حتی اون موقع هم نمیتونست کلامی حرف بزنه فقط مدام نگاهش رو توی صورت مقابلش میگردوند و با دیدن زخم های ریز و درشت قدیمی و جدید،گرگش بیشتر نا آرومی میکرد تا اینکه اینبار دست آلفا روی گونه اش نشست و خیلی آروم اشک رو با شستش پاک کرد.
_گریه نکن!
جونمیون در حالیکه اشک بیشتری از چشمهاش پایین میچکید سرش رو به طرفین تکون داد و با صدایی لرزون جواب داد:اونا گفتن...گفتن...
نمیتونست جمله اش رو کامل کنه و چانیول خیلی خوب میدونست اون ادامه ی ناتموم چه کلماتیه پس فقط بار دیگه انگشتش رو زیر چشم امگا کشید و آروم گفت:حالا که اینجام!
جونمیون اینبار سرش رو بالا پایین کرد و با بالا کشیدن بینیش با پشت دست روی گونه هاش کشید تا اشک هاش رو کامل پاک کنه.
_حق با شماست...شما الان سالم و سلامت اینجایین و همین مهمه!
بعد از اون جمله هر دو در سکوت مشغول کاوش کردن صورت های همدیگه بودن و با نگاهشون نشون میدادن که حرف های ناگفته ی زیادی با هم دارن که نمیخوان یا شاید هم نمیتونن به زبون بیارن که ناگهان صدای گریه ی اون وو اون ها رو به خودشون آورد و سریع نگاهشون رو به اون سمت کشوند.
جونمیون که انگار تازه متوجه شده بود چطور توی بغل آلفا پریده و چه حرف هایی رو به زبون آورده با خجالت و سر به زیر قدمی به عقب برداشت و ندید وقتی حلقه ی دست آلفا از دور کمرش باز شد چطور نگاهش برای لحظه ای به دستهای خالیش خیره موند.
_جانم عزیزم...جانم...من اینجام!
خیلی سریع خودش رو به پسرش رسوند و بعد از اینکه با بغل گرفتنش آرومش کرد دوباره سمت آلفا چرخید و وقتی با نگاه خیره اش روی خودشون مواجه شد قدم هاش رو بار دیگه به سمتش برداشت تا اینکه روبروش قرار گرفت.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...