پاییز با همه ی فراز و نشیب ها و اتفاقات ریز و درشتش بالاخره به پایان رسیده بود و زمستون داشت خودش رو نشون میداد.
هوای سرد و روشن بودن شومینه باعث بخار گرفتن شیشه ها شده بود اما جونمیون هنوز هم ایستاده روبروی پنجره در سکوت به بارش آروم برف خیره بود.با اینکه ظاهرش به نظر غرق در آرامش میومد ولی ذهنش پر بود از چشم طوفانی که درش قرار داشت.
(نمیدونم چقدر اطلاعات عمومیتون بالاست اما به احتمال زیاد عکس های ماهواره ای هوایی از طوفان ها رو دیدین.شبیه یه دایره هستن و وسطشون خالیه برای اونایی که نمیدونن یه دایره رو در نظر بگیرین که تو وسطش یه دایره ی خیلی کوچیک قرار داره که بهش میگن چشم طوفان حالا چرا؟چون وقتی طوفان میشه مثلا روی یه شهره اون دایره داره عبور میکنه و طبیعتا طوفان شدیده تا اینکه با رسیدن به اون دایره کوچیکه برای مدت خیلی خیلی کوتاهی همه چیز اوکی میشه و همه فکر میکنن طوفان تموم شده اما با رسیدن به طرف دیگه ی دایره دوباره طوفان شروع میشه تا اینکه اون دایره یا به اصطلاح طوفان کلا تموم بشه.
امیدوارم خوب توضیح داده باشم😐😑😒)از روزی که ساحره پاش رو توی عمارت گذاشته بود همه چیز تغییر کرده و زندگی جونمیون وارد دوره ای از آرامش شده بود که قبلا تجربه اش نکرده بود اما این به اون معنا نبود که چیزی برای نگرانی وجود نداشت.
روز بعد از اون ماجرا آلفا پارک طی یک حرکت غیر منتظره قدرت رو به طور رسمی به چانیول سپرده بود و به بهانه ی بهبود وضع جسمانی اش همراه همسرش به سفر رفته بودن البته دایه بعد ها بهش گفت که احتمالا آلفا پارک اون کار رو برای دور کردن خانم پارک ازش کرده تا بتونه بدون دغدغه روی به دنیا آوردن بچه اش تمرکز کنه و جونمیون نمیدونست که باید ازش مچکر باشه یا نه!؟
از همون زمان به بعد همسرش بیشتر وقت ها کنارش بود و تا جایی که مجبور نمیشد برای جلسات یا کارهای پک از عمارت خارج نمیشد حتی کارهاش رو هم از دفترش به اتاق منتقل کرده بود و بیشتر روز رو کنار جونمیون میموند.درست مثل همین الان!
نگاهش رو برای لحظه ای کوتاه از داخل پنجره ی روبروش به تصویر پشتش داد و آلفا رو دید که
سخت مشغول بررسی کاغذ های توی دستش بود.درسته که به همین واسطه و بودن کنار آلفا وضعیت وزن گیریش بهتر شده بود و تقریبا هیچ کشمکشی بین اون و آلفاش وجود نداشت اما جونمیون به غیر از اون احساس معذب بودنی که اوایل داشت نمیتونست به این فکر نکنه که این آرامش فقط برای بچه است و بعد از به دنیا اومدنش تضمینی برای بقاش وجود نداره.
با حس عجیبی توی شکمش اخم هاش به هم نزدیک شد و دستهاش روی شکمش نشست.
نه درد بود و نه اون داغی طاقت فرسای چند هفته پیش(شب سوم نبود چانیول)ولی یه چیزی عجیب بود.حسی که جونمیون قبلا تجربه اش نکرده بود و نمیتونست معنیش رو بفهمه.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...