نور ضعیف خورشید به سختی راه خودش رو از فضای برفی بیرون باز کرده و با عبور از شیشه ی سرتاسری اتاق تا روی تخت کنار شومینه کشیده شده بود اما برعکس روتین های گذشته ی اون دو نفر هیچکدوم هنوز از خواب بیدار نشده بودن.حداقل جونمیون مقداری از اون روز استرس زا رو توی عالم بیخبری طی کرده بود ولی چانیول فقط و فقط فشار بیشتری رو متحمل شده و نتیجه اش شده بود خواب عمیقی که داشت.
اگر مثل روز های گذشته بود آلفا تا الان برای حس گرما بیدار شده بود و احتمالا بعد از خاموش کردن شومینه تمام در ها و پنجره ها رو باز میکرد تا هوای سرد زمستونی پوست ملتهبش رو خنک کنه ولی اینبار و به خاطر جسم سردی که بین بازوهاش داشت به هیچ عنوان حس گرما نمیکرد.برای جونمیون هم همینطور بود دمای شکمش متعادل شده و داغی بیش از حدش آزارش نمیداد به طوری که کامل توی آغوش برهنه ی آلفا خودش رو جمع کرده بود تا بتونه بیشتر اون گرمای دلچسب رو حس کنه.
خودشون هنوز متوجه خیلی چیز ها نبودن اما گرگ های درونشون خیلی خوب با هم مچ شده و برای مراقبت و محافظت از توله اشون خودشون رو با شرایط وفق میدادن.هر چی نباشه اون دو نفر جفت های حقیقی هم بودن!
با شروع تکون خوردن های اون کوچولوی شگفت انگیز توی رحم والدش پلک های امگا کمی لرزید و توی خواب و بیداری در حالیکه مثل دیشب به پهلوی راستش خوابیده بود دست چپش رو حرکت داد و روی برآمدگی شکمش کشید ولی کامل بیدار نشد.
اما چانیول که خواب سبک تری داشت با همون تکون کوچیک امگا بین بازوهاش اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و بعد از پلکی که زد با باز کردن چشمهاش اول تصویر آتیش شومینه و بعد موهای لَخت و پشت گردن لُخت و گوشتی امگا توی دیدش قرار گرفت.به خاطر گشادی لباس خودش که توی تن امگا بود طوری اون پارچه کشیده و رو به پایین قرار گرفته بود که سفیدی و یکدستی اون تیکه از بدنش دندون هاش رو به خارش مینداخت.
همونطور که خیره به اون نقطه آب دهنش رو قورت میداد نفس هاش تند تر شد و باعث شد موهای پشت گردن امگا با بازدم گرمش تکون بخوره و جونمیون که توی خواب مورمورش شده بود تکون کوچیکی بین بازوهاش خورد و شونه هاش رو به صورت رفلکسی جمع کرد.
با همون حرکت امگا یه دفعه به خودش اومد و سرش رو تکون داد.چه مرگش شده بود؟داشت چه غلطی میکرد؟با به یادآوردن نسبی وقایع و موضوع فکری که توی ذهنش چرخ میخورد اخمش غلیظ شد و خواست سریع عقب بکشه که دید به خاطر گیر افتادن دست راستش زیر سر امگا نمیتونه!
با حرص سرش رو روی بالش برگردوند و برای خالی کردن خودش هم که بود سرش رو کمی محکم بهش کوبید که کشیدگی بازوش و تیر کشیدن زخمش باعث در هم شدن صورتش شد.
بعد از خالی کردن ریه هاش از هوا بار دیگه خودش رو بالا کشید و آروم بازوی خواب رفته اش رو از زیر سر امگا بیرون آورد و بالش رو جایگزینش کرد که ناگهان نگاهش به خون های روی لباس امگا افتاد.
CZYTASZ
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...