این پارت خیلی طولانیه پس کامنتهاشم باید بیشتر باشه ها😛😜به قسمت علامت گذاری هم دقت فرمایید😷
♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢
آخرین ظرف غذا رو هم روی میز گذاشت و کمرش رو صاف کرد با پیچیدن درد کمی زیر دلش آروم روی صندلی کنارش نشست و شروع کرد با انگشتهاش شکمش رو ماساژ دادن.
نزدیک های یک هفته از اولین هیتش میگذشت و هنوز هم گاهی دردِ هر چند کمی رو زیر دل یا توی گودی کمرش احساس میکرد.چند روز اول تقریبا انجام کوچک ترین کارها هم براش سخت بود ولی چون میدونست کسی قرار نیست برای کمک بهش بیاد مثل همیشه با کمکِ خودش روی پاهاش وایستاده و به سختی سر پا شده بود.
با فکر به تنها دوست هاش مین یونگ و لوهان که یکیشون به اجبار رفته بود و دیگری با قهر و ناراحتی دوباره قلب مهربون و کوچیکش غصه دار شد سرش رو پایین انداخت و آه کوتاهی کشید که نگاهش به شکمش افتاد جایی که دستش هنوز هم داشت آروم ماساژش میداد.
ذهنش کاملا منحرف شد و با فکر به اینکه حالا که هیت شده ممکنه بتونه طعم داشتن بچه رو هم بچشه لبخند محوی روی لبهاش نشست اما به ثانیه نکشیده با یادآوری عشقی که برای بوجود اومدنش نیاز بود و به وضوح بین اون و آلفاش وجود نداشت لبخند از روی لبش پر کشید.
همیشه اینجور موقع ها که به قول دایه لب و لوچه اش آویزون میشد یه شیرینی خوشمزه میتونست سر حالش بیاره.آخ که چقدر دلش برای دایه تنگ شده بود!
_هااااههه...کاش پیشم بودی دایه...شاید خودم هم بتونم شیرینی درست کنم نه؟به هر حال که تو اون وسیله هایی که آلفا فرستاد شیرینی نبود!
طبق عادتی که تو این چند روز به خاطر تنهایی بیش از حدش پیدا کرده بود با خودش حرف میزد که با یادآوری حرف های اون روز مین یونگ و لوهان راجع به ژن خاندان پارک و بارداریش دستش روی شکمش خشک شد.
_یعنی ممکنه اون هم شیرینی دوست نداشته باشه؟
دوباره از خودش پرسید و اینبار جدی به شکمش خیره شد و سعی کرد تصور کنه حس داشتن یه موجود زنده داخل خودت که سلیقه اش با تو زمین تا آسمون فرق داره چطور میتونه باشه؟
با کشیده شدن صندلی روبروش روی زمین و صدایی که ایجاد کرد از افکار و تصوراتش بیرون کشیده شد و به سمت صدا برگشت.
با دیدن چانیول که با جدیت سر میز غذا مینشست انگار که فرد روبروش میتونه افکار خجالت آور چند لحظه پیشش رو بخونه چشمهاش به طرز با نمکی گرد شد و از جا پرید طوری که صندلی چند سانت از پشت روی زمین کشیده شد.
نگاه بی حس چانیول که رگه هایی از تعجب توش داشت همراه با اخم خفیفی به سمتش کشیده شد و نگاهش کرد اما به جز یه کوپه مو که نتونسته بود گونه های صورتی و لب گزیده شده اش رو کامل بپوشونه چیزی از امگا مشخص نبود.
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...