تمام مدتی که داشتن از دست اون گرگ فرار میکردن با دهنی خشک شده بزاقش رو قورت میداد و از ترس بدن خیس شده از عرقِ سردش میلرزید ولی حتی یک لحظه هم دستهای لرزونش رو از دور شکمش باز نکرد و به جاش زانوهاش رو هم خم کرد تا دفاعی محکم تر بسازه تمام تمرکزش روی محافظت از پسرش بود و مهم نبود چقدر تن و بدنش با تکون های ماشین به اطراف برخورد میکرد و جای جای بدنش کبود و زخمی شده بود حتی وقتی سرش به سقف ماشین خورد هم چیزی نگفت ولی با جابجایی محکمشون توی صندلی هاشون برای یه لحظه چنان فشاری بهش وارد شد که حس کرد کمرش از وسط نصف شده.
چندان واضح به خاطر نداشت فقط یادش میومد که با صدای آخش مین یونگ به سمتش چرخید و در حال پرسیدن حالش بود که چیز محکمی از پهلو بهشون برخورد کرد و بعدش...بعدش چی شد؟
_جونمیون؟...جونمیون!...جونمیون تو رو خدا چشمهات رو باز کن داری میترسونیم!
گوشهاش در حال زنگ زدن بود و صدای خیلی ضعیفی داشت کم کم براش واضح میشد.صدای نوناش بود؟
با سیلی هایی که پی در پی به صورتش زده میشد پلک های سنگین شده اش رو که انگار یک تن وزن گرفته بودن آروم از هم فاصله داد که دنیا دور سرش شروع به چرخیدن کرد یه بار دیگه به خاطر سرگیجه پلک آرومی زد تا اینکه کم کم تونست صورت محو مین یونگ رو بعد از تاری دیدش تشخیص بده.
_جونمیون؟حالت خوبه؟میتونی منو ببینی؟
مین یونگ وقتی چشمهای بازش رو دید بالاخره نفس حبس شده اش رو بیرون داد و در حالیکه جلوی شکستن بغضش رو به زور میگرفت زمزمه کرد:خدا رو شکر...
اون یه آلفای سلطنتی بود و وقتی با اون ماشین مدل بالا به درخت برخورد کردن جز یه چاک بزرگ توی پیشونیش که البته هنوز هم خونریزی داشت و یه کوفتگی عمیق توی استخوان های بدنش چیزیش نشد ولی خدا میدونست اون لحظه ای که جونمیون رو بیهوش کنارش دید چی به سرش اومد.امگای باردار برادرش دستش امانت بود و حتی فکر کردن به صدمه دیدن اون و بچه ی توی شکمش روانیش میکرد.
جونمیون که هنوز هم گیج بود توی همون وضع نگاهش رو توی اطراف گردوند و با دیدن نوک تیز شاخه ای که شیشه ی جلو رو شکسته و توی چند سانتی شکمش بود همه چیز رو به آنی به یاد آورد و باعث شد توی جاش بپره که البته نتیجه ای جز تیر کشیدن کمرش نداشت.
_آخخخ...
_چ...چیشد؟درد داری؟
ترسیده و وحشت کرده دستهاش رو توی همون وضع که به خاطر شاخ و برگ ها حتی دید درستی هم بهش نداشت روی شکمش گذاشت و سعی کرد مثل همیشه با لمس و حسی که ازش میگرفت از سلامت بچه مطمئن بشه.
مین یونگ که تقلای امگا رو دید بعد از خیس کردن لبهاش با زبون نگاه نگران و ترسیده اش رو توی اطراف گردوند و با صدایی لرزون گفت:چیزی نیست...آروم باش جونمیون الان میارمت بیرون باشه؟
YOU ARE READING
Goddess of the Moon
Fanfictionالهه ی ماه جونمیون کسیه که تمام عمرش رو تو تنهایی سپری کرده و به اجبار مجبور میشه زمانی که فقط 17 سالشه وارد قلمروی آتش بشه. و داستان زمانی شروع میشه که پسری از قبیله ی آب مجبور میشه برای خوشبختیش بجنگه.توی دنیایی که بیشترش رو پارک چانیول اداره میک...