هوا تاریک بود. انقدر ساکت و سوت و کور بود که حتی پشه هم پر نمی زد!
وَن های مشکی با شیشه های دودی توی پارکینگ زیرزمینی توقف کردند. شخصی با عینک آفتابی مشکی از اولین ون پیاده شد و درِ عقب رو برای کسی باز کرد.
وانگ ییبو پیاده شد. پسری که برخلاف سن کمش بزرگترین باند چین رو رهبری می کرد و به همین دلیل بین خلافکارها پرآوازه و مشهور بود.
روز مهمی بود! چون قرار بود رئیس بزرگترین باند چین و رئیس گانگسترها باهم قرارداد ببندند و متحد بشن.
ژوچنگ و منگ زی بیرون از ماشین ایستاده بودند و شیائوجان تو ماشین نشسته بود.
ژوچنگ: رئیس اونا اومدن
جان با شنیدن صدای ژوچنگ از ماشین پیاده شد. ماسک مشکیشو برداشت و با لبخند مرموزی که داشت بهشون نزدیک شد. دستشو به سمت ییبو دراز کرد و باهم دست دادند. ییبو با نگاهش سرتاپای جان رو بررسی کرد. کت و شلوار مشکی و یه پیرهن سفید هم زیرش، با یه کراوات توسی! کاملا شبیه آدمای متشخص به نظر می رسید. در مقابل، ییبو شلوار لی با تیشرت مشکی اسکلتی که روش کت چرم پوشیده بود و زنجیر شلوارش خودنمایی می کرد.
با اینکه قبلا تو ویچت (یه اپلیکیشن چینی مثل واتساپ) باهم در ارتباط بودند، اما این اولین بار بود که همدیگه رو از نزدیک می دیدند.
جان شروع کرد به معرفی خودش و ییبو رو به داخل ساختمان هدایت کرد. هر دوشون وارد آسانسور شدند.
ژوچنگ و هایکوان (منیجراشون هستن یا به قول معروف دست راستشون) هم میخواستن وارد آسانسور بشن ولی جان گفت که باید خصوصی حرف بزنن. ییبو هم حرف جان رو تایید کرد. درب آسانسور بسته شد. جان دکمه طبقه 3 رو فشار داد. آسانسور کوچیک بود و باعث شده بود نزدیک به هم وایسن. انقدر نزدیک که جان به راحتی میتونست عطر سرد و تلخ ییبو رو حس کنه.
دینگ دونگ! طبقه ی سوم!
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...