سر میز شام نشستند.
مامان جان: پسرم... تقصیر ما بود که توی خانواده فقیری بزرگ شدی و به راه خلاف کشیده شدی. حالا که یه زندگی جدید رو شروع کردی، خیلی خوشحالم
جان: تقصیر شما نبود. به هرحال گذشته ها گذشته. منو ییبو الان توی کارمون موفقیم...
مامان جان اشکاشو پاک کرد و گفت: از این به بعد به ما سر بزن!
جان: حتما
مامان جان: راجب پدرتم اصلا نگران نباش.. من راضیش میکنم!
جان: ممنونم!
مامان جان: راستی این مدت چطوری زندگی کردی؟
جان: خوب زندگی کردم! به لطف ییبو!
مامان جان غذای بیشتری جلو ییبو گذاشت و گفت: بیشتر بخور پسرم! ممنونم که این مدت کنار جان بودی!
آخر مهمونی شوان لو جان رو به گوشه ای برد.
شوان لو: باید باهات خصوصی حرف بزنم... راجب پنیک ییبو. جلسه قبل که باهاش حرف زدم فهمیدم ریشه حملات عصبیش، اتفاقیه که توی بچگی براش افتاده. اون خیلی ناگهانی پدر و مادرشو از دست داده و تنها شده!
جان: درسته
شوان لو: میدونی که ییبو خیلی دوستت داره. اون آدم کله شقیه ولی به حرف تو گوش میده... هیچ کس بهتر از تو نمیتونه بهش کمک کنه...
جان: ولی من باید چیکار کنم؟!
شوان لو: میخوام برای درمانش از تکنیک صندلی خالی (یه تکنیک روانشناسی هست که می تونه به برخی از افراد در کنار اومدن با غم یا افسردگی یا اختلال های دیگه کمک کنه) استفاده کنم. کاری کن با واقعیت رو به رو بشه و کم کم اونو بپذیره
جان: اما چطوری؟
شوان لو: مثلا میتونی اونو سر قبر پدر و مادرش ببری و ازش بخوای همه حرفاشو بهشون بزنه و بعد هم باهاشون خدافظی کنه!
***
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...