پارت3

447 96 5
                                    

یکی از پلیس ها دیدشون و فریاد زد: بگیریدشون! نزارید فرار کنن.
همون موقع مردی از مغازه بیرون اومد. تا خواست سوار موتورش بشه، ییبو با یه حرکت کلید رو ازش قاپید و سوار موتور شد و روشنش کرد. به جان نگاه کرد: زود باش سوار شو
جان پشتش نشست و با تندترین سرعتی که میتونستند از اونجا دور شدند.
باد در جهت مخالفشون می وزید و باعث شده بود موهاشون تو هوا پراکنده بشه.
موهای ییبو به صورت جان برخورد می کرد و بوی خوبش رو در هوا پخش می کرد.
دستای جان روی شونه ییبو قرار داشت. ماشینی جلوشون پیچید. ییبو ترمز تیزی گرفت که باعث شد دستای جان دور کمرش حلقه شه و همونجوری به راه ادامه دادند.
موفق شدند از دست پلیس ها فرار کنند و خودشون تنها تو خیابون در حال موتور سواری بودند.
مدتی بعد، ییبو موتور رو جلوی ویلاش متوقف کرد. از موتور پیاده و وارد ویلا شدند.
برخلاف آپارتمان جان که کوچیک و دنج بود، ویلای ییبو خیلی بزرگ و مجلل بود.
جان کتش رو در آورد و روی دسته مبل پرتش کرد و کراواتشو شل کرد و روی مبل نشست.
جان: امیدوارم ژوچنگ و بقیه تونسته باشن فرار کنن
ییبو: خونه ات دیگه امن نیست... فکر کنم بهتره یه مدت اینجا بمونی
جان گوشیش رو در آورد تا با ژوچنگ تماس بگیره اما ییبو گوشیشو گرفت و داد زد: احمقی؟
جان: چیکار میکنی؟! گوشیمو پس بده
ییبو سیم کارت گوشی جان رو در آورد و زیر پاش له کرد.
ییبو: نکنه میخو ای پلیس ردتو بزنه؟
جان چشماشو بست و نفس عمیقی کشید: بیخیال! دسشویی کجاست؟
ییبو جان رو به سمت دسشویی هدایت کرد.
ساعت تقریبا 12شب بود. جان نگران بود از اینکه چه بلایی سر آدماش اومده...از ژوچنگ و منگ زی و بقیه افرادش کاملا بی خبر بود.
در عین حال ییبو شخصیت سرد و بیخیالی داشت و در هر صورت زیاد براش مهم نبود که چه اتفاقی افتاده... پیش خودش فکر می کرد که الان هایکوان و زیردستاش حتما یه جایی خودشون رو مخفی کردند.
شیائوجان روی مبل دراز کشید و چشماشو بست.
ییبو: مشکلی نداری روی مبل بخوابی؟ میتونیم دوتایی روی تخت بخوابیم
جان: نه اوکیه
ییبو فوبیای تاریکی داشت، بخاطر همین همیشه چراغ خوابش را روشن می گذاشت.

انتهای تاریکیWhere stories live. Discover now