ییبو هیچ وقت تمایلی نداشت راجب زندگی شخصیش با کسی صحبت کنه. اما اینبار نیاز داشت تا به یه نفر همه چیزو بگه...
ییبو: وقتی 11سالم بود توی جاده تصادف کردیم.. فقط من زنده موندم..
کمی مکث کرد و ادامه داد: پدر و مادرم...اونا منو تنها گذاشتن..
با گفتن این حرف اشکاش سرازیر شد. ییبو آدمی نبود که به راحتی گریه اش بگیره...هیچ وقت جلو کسی گریه نمیکرد. حتی وقتی 11سالش بود و اون حادثه پیش اومد هم گریه نکرد. بخاطر همین همه فکر می کردند که اون سرد و سنگدله. اما اینبار نتونسته بود تحمل کنه!
جان نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده... میخواست آرومش کنه اما نمیدونست چطوری! پس فقط آغوشش رو باز کرد و ییبو رو توی بغلش کشید.
چشمای جان هم پر از اشک شد اما جلوی خودش رو گرفت که سرازیر نشن.
حس آرامشی به ییبو تزریق شد. گرمای آغوش جان، حس زنده بودن بهش می داد! اون ده سالو تنهایی گذرونده بود اما حالا بعد از ده سال آغوش گرم یه نفرو تجربه می کرد. دلش نمیخواست این حس خوب تموم شه اما با این حال نمیتونست بیشتر از این توی بغل جان بمونه! چون از اینکه کسی بهش محبت کنه یا عشق بورزه میترسید...میترسید که بهش وابسته شه! فکر می کرد اینطوری آدمه ضعیفی به نظر میرسه. از اینکه کسی براش دلسوزی کنه هم متنفر بود. از بغل جان بیرون اومد و نگاهشو به پایین دوخت.
ییبو: متاسفم
جان: چرا انقدر ازم مغذرت خواهی میکنی؟ اینطوری حس بدی میگیرم
ییبو: متاسفم
جان: نمیخوای بس کنی؟!
ییبو: متاسفم
جان: اه...تو به متاسفم گفتنت ادامه بده. منم می گیرم میخوابم! جان دراز کشید و خودشو زیر پتو جا کرد.
ییبو: چیکار می کنی؟!
جان: هیچ! میخوام بخوابم!
ییبو: اینجا؟!
جان: هوم. امشب همینجا می خوابم!
ییبو: نیازی نیست. من به ترحمت نیازی ندارم!
جان: کی به تو ترحم میکنه؟! از بس رو مبل خوابیدم بدنم خشک شده... حالا که دیدم رختخوابت چقدر نرمه چطور میتونم ازش دل بکنم!
ییبو دیگه چیزی نگفت. دراز کشید و کنارش خوابید.
YOU ARE READING
انتهای تاریکی
Fanfictionپایان این راه به کجا ختم می شه؟ اصلا پایانش مهمه یا اتفاقاتی که تو مسیر می افته؟! شاید همین اتفاق هاست که مسیر زندگی و در نهایت پایانش رو تغییر میده... تو بهترین اتفاقی بودی که برام افتادی! مسیر زندگیم با اومدنت عوض شد! درست وقتی که توی تاریکی گی...